رمان از ما بهترون 2| پست هفدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

با این حرف خنده ی زشتی سر میده و همین طور که ازمن دور میشه و به طرف لبه ی پشت بوم میره ، میگه : حرف مفت زیاد میزنی ، هع هع هع ....

با تعجب به این واکنشش نگاه میکنم . به طرفش پرواز میکنم و میگم : صبر کن ، من میدونم که اسم واقعی تو آیناز بوده ، من میدونم که وقتی نه ساله بودی از جسمت جدا شدی و الان سال هاست که سرگردونی ...میدونم که مدتی توی باند جن گیرای غرب تهران بودی ... و اینو هم میدونم که الان دیگه کار بدی انجام نمیدی....خواهش میکنم آیناز ! تو میتونی به ما کمک کنی غلامو پیدا کنیم .

ایناز لبه ی پشت بوم میشینه . تکه ای از پوست گردنش ، با وزش باد تکون میخوره . با افسوس به چراغای شهر خیره میمونه .

با ناراحتی خاصی که از میون صدای نکره و کلفتش هویداست ، زمزمه میکنه: آرش ....شما چی از جونش می خواین ؟

دستمو روی شونه ی آیناز میذارم و میگم : اینطور نیست عزیزم . ارش داره به ما کمک میکنه که غلامو پیدا کنیم .

آیناز برمیگرده و با خشم به من خیره میشه . لباشو با غضب جمع میکنه طوری که احساس میکنم شکاف گوشه ی لبش بازتر میشه .

برای قانع کردنش میگم : باور کن که من قصد آزار رسوندن به تو رو ندارم . اگه بتونیم غلامو پیدا کنیم تو هم از این وضعیت نجات پیدا میکنی !

حالت چشمای آیناز تغییر میکنه و مردمک چشماش گشاد میشه . چشماش توی تاریکی شب به میشی میزنه . صورتش حالت افسرده ای پیدا میکنه و میگه : باید بهش بگم ! دارن اونو میکشن.

با تعجب میگم : کی رو دارن میکشن ؟

آیناز که دیگه میشه ترس و دلهره رو از توی چشماش دید میگه : مازیارو دارن میکشن!

-مازیار کیه آیناز ؟ منو میبری پیشش ؟

آیناز به آرومی سرشو میچرخونه و به شهر نگاه میکنه . با دماغش بو میکشه . با صدای لرزونی میگه : مازیار !

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...