چند بار توی هوا غوطه میخورم . به نظر میاد روی پشت بوم باشم .
به طرف پایین میرم . سرمو از از سقف داخل میبرم . بدنم مثل یه جنازه روی تخت افتاده . به طرف بدنم به راه میوفتم . قبل از این که کامل از سقف رد بشم ، کسی موهامو از پشت میکشه . جیغی میکشم و به عقب نگاه میکنم .
دختری که فک کنم یه روح سرگردون باشه با چشمای گود افتاده و لب و دهن وحشی داره منو به عقب میکشه .
جیغ دیگه ای میشکم که توی خلا ایجاد شده خفه میشه .
به دستاش چنگ میزنم اما اون نیشخند میزنه .
لحظه ای با دقت به چهره اش نگاه میکنم . ابرویی بالا میندازم و میگم : تو خواهر آرشی !
روح سرگردون چهره شو توی هم میکشه و با صدای کلفتش میگه : منو میشناسی؟
رو به دختره می ایستم اونم به آرومی دستای کریه شو از توی مو های من بیرون میکشه . با هیجان میگم : خود تو دو سال پیش منو توی خونه مون احضار کردی ، همون موقع که تو باند جن گیرای ماریا بودی .
دختره ابروهاشو توی هم میکشه و سعی میکنه که گذشته رو به یاد بیاره . وقتی که اخم میکنه ، بخیه های کنار چشمش از هم باز میشه ....از شکاف گوشه ی لبش هوفی میکشه و میگه : تو آرشو از کجا میشناسی؟
-آرش ؟...اون خیلی پسر خوبیه ...اون به ما کمک کرد تا اجنه ی پلیدی رو که این بلا رو سرتو آوردن پیدا کنیم .
دختره دهانشو باز میکنه و از میون دندونای پوسیده و کرم خورده اش صدایی مثل غرش گربه بیرون میاد .
همون طور که انگشتای زشتشو به طرف گردنم میاره و میگه : دهنتو ببند !
با وحشت سرمو عقب میکشم و میگم : ببخشید ! نمی خواستم ناراحتت کنم ! من ....
دختره مکثی میکنه و میگه : تو اینجا چیکار میکردی؟
-من ؟ من یه ماموریت مهم دارم . من میدونم که تو دختر خوبی هستی ....
نظرات
ارسال نظر