رمان از ما بهترون 2 | پست پانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

متوجه چن تا کاغذ میشم که جلوی آیینه گذاشته شده . فک نکنم اینا قبلا این جا بودن !
به طرف آیینه میرم . اینا کارتای تاروتن ! آره کارتای تاروت!
کارتای تاروتو توی دستم میگیرم و از توی آیینه به خودم لبخندی میزنم .
میدونم که این کارتای کهنه که حاشیه هاشون به زردی میزنه مال کی میتونه باشه .
این کارتا رو خشایث برای دانشجوهاش میفرستاد تا اونا رو به صورت رمزی از ماموریتاشون با خبر کنه . این طوری فقط خود دانشجو ها می فهمیدن که الان با توجه به شرایطی که توی اون قرار دارن ، چیکار کنن.
اگر خشایث توی زندگیش تنها یه کار مفید انجام داده باشه همینه .

فورا کارتا رو میشمارم . فقط چهار تا ! خشایث فقط چهار تا کارت برای من فرستاده ؟ واقعا که!

با دقت به کارتا نگاه میکنم . خورشید ، عشاق!....قدرت نهایی! انتقال....

خشایث با این کارتا بی رحمانه داره به من حقیقتو میگه . عشاق و انتقال یعن تموم شدن یه رابطه ی عاشقانه ! حشایث حد اقل 100 بار این ترکیب ضد حال رو برای دانشجو ها ارسال کرده و همیشه هم این جمله ی کلیشه ای رو برای تسکین میگفت : بن بست ها همیشه به ضرر ما نیست!

کارتا رو روی میز پرت میکنم و به رخت خوابم بر میگردم .

بارون کم کم داره قطع میشه و صدای دیوارا و چوبای فرسوده ی خونه روی مخم رژه میره .

دوس دارم گریه کنم . شاید هنوز امیدی باشه . کارتای خورشید و قدرت نهایی هم معنای خوبی میتونه داشته باشه ، موفقیت به خاطر صبر و بردباری ! ....

احساس میکنم فقط نیم ساعته که به خواب رفتم . با احساس قطه های بارون که روی از آسمون که روی سرم میریزه از خواب بیدار میشم .

چشمامو باز میکنم . همه جا تاریکه و خودمو روی سطح سفت و سختی میبینم .

مطمئنم که خواب نیستم . واقعا بیدارم !

اما من کی اومدم اینجا ؟

احساس سبکی خاصی میکنم . با حرکتی مثل پری سبک روی هوا بلند میشم . متوجه انگشتای کشیده ی دستم میشم که به رنگ آبی فیروزه ای دراومده .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...