سر جام خشک میشم . به اطلسی که زیر نور ضعیف چراغ خواب به من نیشخند میزنه نگاه میکنم . نوری که روی صورتش افتاده چشمای عسلیشو خیلی خیلی روشن نشون میده .
ویلچرشو با تخت سلطنتی اشتباه گرفته و دستاشو به حالت فخر فروشانه ای روی دسته های ویلچرش گذاشته .
نیشخندی میزنم و میگم : نگران نباشید ...اگه من سر به نیست میشدم ، بازم دست شما جلوی مامورا خالی نبود !
اطلسی چرخشو به جلو میرونه و میگه : من حتی شک دارم آرش با میل خودش تو رو توی این ماموریت همراهی کنه ، چه برسه به این که باور کنم اون پسر تو رو برای شام دعوت کرده باشه .
-عذر میخوام ، ولی آرش نامزد منه !
اطلسی نگاه شکنجه گری به من میندازه و میگه : ارد نده آنی ! اون پسر به خاطر حرف خشایث یه همچین کار احمقانه ای رو انجام داده !
-منظورت چیه ؟
اطلسی سری به نشونه ی افسوس تکون میده و همین طور که بی اعتنا به من به طرف اتاقش میره ، میگه : ای کاش خودت بفهمی ...نه این که خودتو به نفهمی بزنی .
لحظه ای به فکر فرو میرم . منظور اطلسی اینه که آرش به خاطر خشایث و از روی دلرحمی به من پیشنهاد نامزدی داره . اگه حقیقت این باشه و بعد از ماموریت همه چیز به هم بریزه .....
واقعا نامردیه محضه!
با ناراحتی به طرف اتاقم به راه میوفتم . اونم حتما دلش به حال من سوخته و پیش خودش گفته اگه این دختر به هوای من اومده ...حتما تنها انگیزه اش برای تموم کردن ماموریت منم ...
تازه آرش از خداشه که هر چه زود تر از دست ما خلاص بشه ....
و اون خشایث احمق ! حتی عرضه ی اینو نداشت که خصوصی ترین راز منو پیش خودش نگه داره ...واقعا که !
نظرات
ارسال نظر