رمان از مابهترون 2| پست دوازدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

زیر لب تکرار میکنم : با بچه ها ؟ !

آرش سری تکون میده و منو به طرف میزی که گوشه ی رستورانه می بره .

آرش صندلی رو برام عقب میکشه . یه لحظه با تعجب بهش نگاه میکنم و میشینم .

اون میگه : سلیقه ام چطوره ؟ خوشت میاد ؟

نگاهی به دور و اطراف میندازم . دکور شکلاتی داره و روی همه ی میز ها گل قرمز وجود داره . رو میزی ها کرمی رنگن . قاب عکسا هم همه از گل و بلبل و لیلی و مجنونن....پاتوق خوبیه با بچه ها !

نگاهی شیطنت امیز به آرش میندازم . دوس دارم بهش بگم : داداش تو جنتلمن تر از این حرفایی!

ولی میگم : خوش یلیقه ای ، البته تو و بچه !

آرش بلند میشه و کاپشنشو روی پشتی صندلی میندازه . رو به من میگه : تو چرا لباس گرم نپوشیدی ؟ تو این بارون ، با این مانتوی نازک اومدی بیرون ؟

نگاهی به مانتوم میندازم و میگم : هوا که سرد نیست !

گارسونی رو میبینم که به طرف میزی میره که خانوم و آقای جوونی پشت اون نشستن . اقاهه خیلی شیک و مجلسی غذا رو سفارش میده . خانومه سرشو بالا گرفته و نقطه ای از میز نگاه میکنه . دماغش به طرز عجیبی کوچیکه . شاید از اون گارسون بدش میاد ، چون به شدت از نگاه کردن به اون اجتناب میکنه . ....شایدم ...

-آنی ! داری به چی نگاه میکنی ؟

رو به آرش میگم : هیچی !

آرش میگه : اینطوری به کسی خیره نشو !

لبخندی می زنم و میگم : این چیزا برام تازگی داره ...فقط کنجکاو شدم ...

سری تکون میده و میگه : می فهمم....

گارسون بالاخره سر میز ما هم میاد و میگه : شبتون بخیر ...

آرش در مواجهه با گارسون 180 درجه تغییر میکنه و مثل اون مردی میشه که همراه اون خانوم مغروره . رو به من میگه : شما چی میل دارید ؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...