ساعتی بعد با دلی گرفته و فکری بن بست شده از خونه بیرون می زنم . دوون دوون به طرف در می رم . شاید که دارم فرار میکنم . به سرعت در ماشینو باز میکنم . دسته ی کیفمو محکم فشار میدم . آرش میگه : چرا اینقد طول کشید ؟
نگاهی به آرش میندازم و میگم : فقط راه بیفت !
آرش بلافاصله ماشینشو روشن میکنه و توی کوچه های فرعی به راه میوفتیم.
رو به آرش میگم : راستش مطمئن نیستم که یه رمال الکی باشه ..اما نمی تونم بگم که یکی از سر شاخه هاست !
آرش میگه : از کجا باید مطمئن شد که یه خال سیاهه ؟
-سر این حساب که برای طلسم نباید از لغت دعا نویسی استفاده کرد ..اونی که با دعا کار میکنه نه یه رماله نه یه جنگیر ...علاوه بر اون لغت دعا نمی تونه به شر کشیده بشه !...
چشمای آرش میدرخشه و انگار چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه .
آرش میگه : پس دوباره بر میگردیم !
-باید برگردیم ....من مطمئنم اگه شمل یه خال سیاه نباشه ، ...حتما میتونه ما رو به یکی از سرشاخه ها برسونه .
در همین موقع گوشی آرش زنگ میخوره . آرش چند لحظه به صفحه ی گوشی خیره میمونه و بعد اونو بدون این که جواب بده قطع میکنه .
آرش نگاهی به من میندازه و با مهربونی میگه : میای بریم یه چیزی بخوریم ؟
زیر لب میگم : عجب تاثیری !
-چیزی گفتی ؟
لبخندی میزنم و میگم : نه !
-حالا میای بریم یه چیزی بخوریم ؟
چشمام از شادی میدرخشه و میگم : چرا که نه .
خیابونای بارونی شهر رو رد میکنیم . به جای نسبتا آرومی میرسیم . با ورود به رستوران نور زیادی به چشمام میخوره . چن بار پلک می زنم و می بعد آرش میگه : این جا پاتوقمه ! هر چن وقت یه بار با بچه های میایم این جا !
نظرات
ارسال نظر