رمان از ما بهترون 2| پست دهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

صدایی مث خس خس گربه ، وقتی که می خواد حمله کنه رو از طرف دیگه ی اتاق میشنوم و واقعا احساس میکنم دو تا چشم طلایی و براق از توی تاریکی به من خیره شده . شمل همچنان به کار خودش مشغوله و وردا رو از بر میخونه . ....می خونه و میخونه تا اجنه رو به خودش نزدیک تر کنه .
صدای خس خس ها بلند تر میشه و شک ندارم که تا چند ثانیه ی دیگه ، چن تا پنجه ی تیز روی بدنم فرود میاد تا این که صدای شمل قطع میشه و همین که دستشو بالا میاره اون صدا هم قطع میشه .
سایه ای که موهای بلند و مجعد شمل روی صورتش انداخته ، مانع از تشخیص قیافه اش میشه . اون لباس کهنه ی مشکی رنگی پوشیده و کت سورمه ای کک زده ای رو روی شونه اش انداخته .
-بیا جلو خواهرم ....شما میدونی که شمل دلش به حال آدما به رحم اومد که بی گدار به آب زد ....خواهرم ! اگه به بدبختی من شک داری بهت توصیه میکنم از اون جایی که هستی جلو تر نیای!
چند قدمی به جلو میرم . با فاصله ای از شمل میشینم و به اون خیره میشم .
شمل تسبیحشو لای انگشتاش میچرخونه .

دهن باز میکنم میگم : خیلی به این در و اون در زدم ، هر جایی که فکرشو کنید رفتم ....

شمل سرشو بالا میاره و با حالت عجیبی به من خیره میشه ...از گفتن دست بر میدارم چون شمل میگه : کسی نمی تونه به شمل دروغ بگه ...راه و چاره مهره ی ماره ...میدونی مهره ی مار چیه؟

یه لحظه بق میکنم ! اما اون بلافاصله نگاهشو میگیره و با حالت متفکرانه ای دستشو به ریشاش میکشه .

با حالت خاصی میگه : دخترم ....بدون و دیکته کن که حقیری اگه عالم غیر رو حقیر بدونی!

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...