رمان از ما بهترون 2| پست هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

فک میکردم یه پیرزن زشت با دندونای زرد درو باز کنه . نگاه دقیقی به دختره میندازم که بلوز و شلوار کهنه ای پوشیده و گرم کنی رو روی سرش کشیده .
دختره نگاه بدی به من و آرش که توی ماشینه میندازه و میگه : با کی کار داری ؟
نگاهی به دمپایی دختره میندازم و میگم : با شمل کار دارم !
دختره میگه : چیکارش داری ؟
-دنبال یه رمال با عرضه بودم ، بهم شملو معرفی کردن ...می خوام ببینم واقعا می ارزه تا این جا اومدنم یا نه !
دختره پوزخندی میزنه و میگه : چرت نگو ، بیا داخل !

لبخند پیروزمندانه ای میزنم و دنبال دختره ، وارد حیاط میشم . دختره به اتاق ته حیاط اشاره میکنه و میگه : شمل اونجاست .....

و خودش بی اعتنا به طرف انباری کنار در میره . بگو آخه نامرد ! لا اقل تا دم در اتاق شمل خانت منو میبردی !

با دست ، صورت خیسمو پاک میکنم . لحظه ای آسمون روشن میشه و تا رسیدن من تا دم در اتاق شمل ، رعد و برق محکمی میزنه .

سعی میکنم از پنجره ی غبارگرفته به داخل اتاق نگاه کنم . چیز خاصی به جز یه بخاری نفتی قابل دیدن نیست . سوسوی نور لامپی که از پنجره و زیر در به بیرون میاد اصلا دلگرم کننده نیست .

به آرومی به در میکوبم . چن لحظه میگذره . اما کسی در رو باز نمیکنه . انگار این بار هم باید خودم دور باز کنم .

از اون جایی که در فاقد دستگیره اس ، با دست به در فشاری میارم ، اما به نظر میاد در قفل باشه . دوباره چند ضربه ی آروم به در میزنم .

بعد از چند ثانیه که دیگه دارم از باز شدن در نا امید میشم ، با صدای غیژ آرومی باز میشه و این در حالیه که هیچ کس توی چهارچوب در نیست . منتظرم که میزبان از پشت در بیرون بیاد و خودشو نشون بده ، اما میزبان ، درست اون طرف اتاق در حال زمزمه ی اورادیه !

ظاهرا شمل خان هم مثل اطلسی سر بازی داره که می خواد با این کارای به ظاهر مرموز ، به خودش ابهت بده !

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...