توی فکر فرو میرم . ینی آرش با این لبو فروشه چیکار داره ؟
به آرش که داره با مرد غریبه حرف میزنه خیره میمونم . احتمالا آرش داره ازش آدرس جایی رو میپرسه .
بعد از چند لحظه بر میگرده داخل ماشین و همین طور که ماشینو روشن میکنه ، میگه : دو تا خیابون بالاتره .....یه مرد تقریبا 45 ساله اس....تا مطمئن نشدی یه خال سیاهه ، بهش چیزی نده .....
-میدونم باید چیکار کنم ، توی این چن روز زیاد باهاشون سر و کله زدم .
آرش نگاهی به من میندازه و میگه : میدونی با چه بهونه ای باید بری پیشش؟
پوزخندی میزنم و میگم : هزارتا بهونه اس....بگم بختم وا نمیشه ، بگم می خوام دانشگاه قبول شم....
آرش میگه : مطمئنی کمک نمی خوای؟
-فقط منتظر باش ، اگه مشکلی پیش اومد خودم بهت خبر میدم.
وارد خیابون دوم میشیم . آب از کانال وسط کوچه راه افتاده . دیوارای کوچه شکم اورده . چشمای گربه ای که زیر جعبه خودشو جمع کرده ، میدرخشه .
لحظه ای پلک میزنم و با خودم فکر میکنم که شاید یکی از هم نوعامو دیدم .
ماشین متوقف میشه و آرش رو به من میگه : اسمش شمله ....اگه ازت پرسیدن با کی کار داری بگو با شمل کار دارم ....فقط مطمئن شو که از این فال گیرای مفت نیست وگر نه خودتو معطل نکن .
سری به نشونه ی تایید تکون میدم . از ماشین پیاده میشم . دری که دو پله فرو رفته رو با تردید نگاه میکنم . زنگ خونه رو فشار میدم . بر میگردم و به آرش که با احتیاط به من خیره شده نگاه میکنم .
از این که اونو به خطر انداختم شرمنده ام. اما خدا میدونه که این خواسته ی قلبی من نیست .
در خیلی غیر منتظرانه باز میشه . برمیگردم و به دختر جوونی که جلوی در ایستاده نگاه میکنم .
نظرات
ارسال نظر