رمان از ما بهترون 2| پست ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بارون از توی موهاش ، روی صورتش لیز میخوره.
آرش که متوجه نگاه خیره ی من شده ، میگه : ترسوندمت ؟
هوفی میکشم و میگم : یه لحظه فک کردم یه روح داره بهم حمله میکنه .
آرش سری به نشانه ی تاسف تکون میده و میگه : ماشن سر کوچه اس ، زود تر بیا تا خیس نشدی .
به دنبال آرش به راه میوفتم . به سختی با این کفشای پاشنه دار توی سنگلاخ راه میرم ، در حالی که ارش با کمال آرامش و قاطعیت راه میره .
تا رسیدن به ماشین ، آرش چن باری بر میگرده و چک میکنه تا ببینه من هنوز دنبالشم یا نه .
آرش در ماشینو باز میکنه و به من نگاه میکنه .
فورا داخل ماشین میپرم . خودشم سوار میشه .
به محض راه افتادن قطعه ای از بتهوون از ضبط ماشین پخش میشه .
زیر نور چراغ به حلقه ی روی دستم نگاه میکنم .
به برف پاک کن ماشین که در رفت و آمده خیره میشم و میگم : این خال سیاهو کی بهت معرفی کرد ؟
آرش میگه : ماریا و صالح ....
-همون دختر پسره که آموزشگاه یوگا دارن ؟
-آره ....و مطمئنم با مشخصاتی که اونا دادن ، این حتما یکی از خال سیاه هاست .
کمی فک میکنم و میگم : تازه خال دومو پیدا میکنیم ....کو تا هر پنج تاشونو .
رعد و برقی میزنه . آرش کنار یه کارواش قدیمی نگه میداره . خیابون شلوغ و پلوغ و بهم ریخته است ، اما این کارواش متروکه تنها افتاده .
آرش میگه : یه لحظه صب کن ، الان بر میگردم .....
و با این حرف از ماشین پیاده میشه و زیر بارون به طرف مرد لبو فروشی که کمی بالاتر ایستاده ، می دوه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...