مطمئنم که خال مشکی ها به این راحتی پیدا نمیشن . توی این چن روز هم خود سازمان و هم دور و وری های آرش ، نزدیک ده تا خال مشکی به ما معرفی کردن ...اما همگی یه مشت رمال بی سر و پا از آب در اومدن .
جواب میدم : تا ده دقیقه ی دیگه آماده ام !
بلند میشم و بعد از پوشیدن لباسام ، یه سری خرت و پرت رو توی کیف دستیم میریزم . یه دسته چک پول پنجاهی رو هم از توی ساک بر میدارم . امیدوارم این بار به چیز به درد بخوری برسیم !
برق اتاقو خاموش میکم و وارد راه پله میشم . طبقه ی پایین رو از بالای پله ها دید میزنم . خبری از پیرزنه نیست . به آرومی از پله ها پایین میرم . اما هنوز پامو روی پله ها نذاشتم که صدای جیغ چوبای فرسوده اش بلند میشه .
نگاهی به در اتاق پیرزنه میندازم که نیمه بازه . چن لحظه میگذره و چون خبری ازش نمیشه ، بقیه ی پله ها رو هم طی میکنم . میام از جلوی در اتاق پیرزنه رد بشم که صدای نکره اش میگه : داری کجا میری؟
لحظه ای مکث میکنم . چرا باید برای این ننه توضیح بدم که دارم کجا میرم ؟
اطلسی که انگار فکر منو خونده ، میگه : فقط محض این که اگه سر به نیست شدی ، دستم جلوی کسایی که سراغتو میگیرن خالی نباشه ....
کمی فکر میکنم و میگم : با آرش داریم میریم شام بخوریم .
جوابی ازش نمیشنوم . بلافاصله کفشامو می پوشم و میرم .
توی حیاط تقریبا چیزی معلوم نیست . اما میشه حس کرد که بارون به آرومی در حال باریدنه . حفظی تا جلوی دروازه میرم . احساس میکنم زیر کفشام جونورای ریزی رد میشن . چیزایی مث موش مار عقرب یا شلبر!
برای پیدا کردن چفت دروازه گوشیمو بیرون میارم . به محض باز کردن در با دیدن شبحی که از توی تاریکی به من خیره شده ، دو متر از جام می پرم .
-خیلی وقته منتظرم ، چرا دیر اومدی آنی؟
با نگاهی شگفت زده ، به آرش که کاپشن مشکی با خزای قهوه ای تیره پوشیده نگاه میکنم .
نظرات
ارسال نظر