صدای راه افتادن آب بارون توی ناودون خونه ، به گوش میرسه و بعد از اون رعد و برق ملایمی ، سکوت خونه رو میشکونه . اگه میزبان خواسته با این طرز خیر مقدم گفتن منو بترسونه باید بگم کور خونده ! این جا پر از جاذبه های مرموزه !
-خیلی وقته که اومدی؟
پیرزنی که روی ویلچره رو از توی شیشه ی ویترین میبینم . پشت سرم ، از اتاقی که کنار راهروئه بیرون اومده .
بر میگردم و به چهره ی بی انعطافش نگاه میکنم و میگم : چن دقیقه ای میشه .
مادر بزرگه که انتظار داره بترسم ، لحظه ای به چهره ام خیره میمونه و میگه : فک نمی کردم یه بچه رو بفرستم !
پوزخندی میزنم . پیرزن همینطور به راه پله ای که به طبقه ی بالا میرسه ، اشاره میکنه ، میگه : اتاقت اون بالاست ، تنها چیزی که باید بهت بگم اینه که بعد از تاریک شدن هوا حق سر و صدا نداری ، سعی نکن توی کارای منم دخالت کنی .
لحظه ای با لحن قاطع اطلسی سر جام خشک میشم . پس واجب شد که حتما توی کاراش یه سرکی بکشم .
بلافاصله به طرف اتاقم به راه میوفتم .
همین که وارد اتاقم میشم ، در رو قفل میکنم و گوشیمو از توی ساک بیرون میکشم . همین طور که منتظر جواب آرشم ، شالمو که حسابی خیس شده ، روی صندلی پرت میکنم .
توی آیینه نگاهی به چشمای آبیم میندازم که توی روزای بارونی براق تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسه .
صدای آرش جواب میده : چی شده آنی ؟
-سلام آرش .....من الان پیش اطلسی ام ! تازه رسیدم این جا ....
-چجور آدمیه ؟ ...مشکلی نیس؟
-نه ، ....فقط انگار خوشش میاد منو بترسونه ، یکم ناسازگاره ولی باهاش کنار میام .
-نگران نباش ، اگه مشکلی پیش اومد با خودم تماس بگیر .
-ممنونم ازت ....
نظرات
ارسال نظر