از تاکسی پیاده میشم و چمدون مشکی رنگمو کشون کشون تا جلوی در میله ای ویلای اطلسی می برم .
بارون نسبت به موقعی که راه افتادم شدید تر شده . با این که بعد از ظهره ، اما هوا تا حدودی تاریک به نظر میرسه . این ویلا منو یاد ویلای حشمت میندازه . اما این جا ساعت ها دور تر از اون مکانه .
زنگ کهنه ی ویلا رو با تردید فشار میدم . انتظار دارم که مستخدم پیر و از کار افتاده ای در رو باز کنه . اگه به خاطر ماموریت نبود ، هرگز حاضر نبودم پا به همچین جای مرموزی بذارم .
قبل از این که بارون تمام لباسمو خیس کنه ، در باز میشه . خدا رو شکر که این در برقیه !
چمدونمو بر میدارم و تلو تلو خوران از وسط خیاط خاکستری میگذرم . برگای درخت انگور همه جا ریخته و شاخه های خشکیده ی اون ، اصلن حال و حوصله ی زندگی کردن نداره .
جلوی در می ایستم . یه در قهوه ای با حاشیه های لاجوردی .....جلوی در چن تا گلدون خشکیده اس .....فک کنم یه زمانی توی این گلدونا گل شمعدونی بود .....
چن لحظه صبر میکنم . کسی در رو باز نمیکنه . آرش گفته بود که این جا یه پیرزن تنها زندگی میکنه .
دستگیره رو میگیرم و به آرومی در رو باز میکنم . امیدوارم مادر بزرگه یه جن یا روح سرگردون از آب در نیاد !
در با صدای غیژ بلندی باز میشه . راهروی تاریک خونه به من نیشخند میزنه . بوی نم و رطوبت به مشام میرسه . خونه ی مادر بزرگه اصلا صفا نداره .
کف راهرو با فرش پوشیده شده . کفشای پاشنه بلند مشکیمو توی جا کفشی میذارم و با دلهره وارد میشم . مواظبم که چمدونم با دیوار برخورد نکنه .
به انتهای راهرو که میرسم ، متوجه هال خونه میشم که پر از عتیقه و گلدونای قدیمیه . چن تا حشره ی مسخره اطراف لامپ پرواز میکنن .
چمدونمو زمین میذارم . صاحب خونه اگه پیداش نشه ، منم بر میگردم . دلیلی نمی بینم که توی یه همچین جای مرموزی زندگی کنم .
کنار کمدی که توی اون بشقابای قدیمی چیده شده می ایستم و به نقش و نگار روی ظروف نگاه میکنم .
نظرات
ارسال نظر