رمان بازگشت به لموریا 2| پست دویست و پانزدهم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۵:۳۵ | ۰ دیدگاه_سال ها پیش، معبدی به اسم "اکنا" که صاحب علم و قدرتی فراتر از افراد معمولی بودن؛ وجود داشت. اون ها پیشگویی کردن که زمین در سال ... دچار طلسمی میشه و تا ... سال، درگیر بیچارگی های متعدد می مونه، اما تا تموم شدن این دوره باید صبر کرد. اکنا ها فقط از بذر 2 گل ... و ... که گل های آبی و نیلی کوچکی داشتن و آبی که این بذر ها ساعت ها درونش خیس خورده بود، تغذیه می کردن. اونها قصد داشتن نژادی رو ایجاد کنن که از همه بهتر باشه اما فقط عده ی بخصوصی حاضر شدن از اون بذر ها استفاده کنن و بعد از اون دوران، درون انزوا و تنهایی به زندگی خودشون ادامه دادن.
من موقع شنیدن این داستان از زبون مادرم، دختر بچه بودم. درون خلسه، داستان دیگه ای می دیدم که ظاهرا روایت واقعی تری داشت. سعی داشتم به زبون کودکانه ی خودم برای اطرافیانم توضیح بدم که داستان، چیز دیگه ای بوده. گفتم: تاریخی که درون این داستان اومده به تقویم و دوره های زمانی شما نیست، به سال هم نیست بلکه به قرنه و اگر بخواید صبر کنید که این طلسم بشکنه و بیچارگی شما تموم بشه باید بیش از 500 هزار سال دیگه تحمل کنید.
خواهر کوچک تری داشتم. می گفت: مجبوریم صبر کنیم، چیکار میشه کرد؟
گفتم: اون ها تا جایی که تونستن بذر های آبی و نیلی رو جمع کردن. (می تونه استعاره از این باشه که علمی رو از بین بردن) و این بذر ها رو بین یک گروه محدود از جادوگران یک انجمن تقسیم کردن. اون ها لباس های بلند قهوه ای پر رنگ می پوشیدن. چهره هاشون رو یادمه. زمانی یه سری موجود با ظاهر انسانی و معمولی بودن اما حرص و طمعی درون شون به وجود اومد.
اون زمان تشنه بودم (می تونه استعاره از این باشه که به دنبال کسب دانشی بودم که ذهنم رو سیراب کنم.) هنوز از نقشه ی اون انجمن اطلاعی نداشتم. پیش شون رفتم و لیوانم رو به سمت شون گرفتم. اما اون ها رو نسبت به دختر بچه ای که بودم، بسیار سنگدل و خونسرد دیدم.
درون انجمن و بین اون افراد، تفرقه افتاده بود. رهبر انجمن به همراه عده ی محدودی، تمام بذر ها رو برای منافع خودشون استفاده و نابود کردن تا بتونن صرفا خودشون به آدم ها سلطه پیدا کنن. نذارید این طلسم زنده بمونه، در این صورت قبل از این که طلسم از بین بره، همه ی ما نابود میشیم.
.
.
.
نظرات
ارسال نظر