رمان بازگشت به لموریا 2| پست دویست و هشتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۲۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۲ | ۰ دیدگاهاون ها به من گفتن زود تر کارت رو تموم کن، تناسخ زیاد، روح رو فرسوده می کنه. حال من از زمان اون جنگ بزرگ تا امروز تغییر خاصی نکرده. هنوز بهت زده ام، هنوز ناامیدم و همه اش می ترسم نکنه جای شما امن نباشه. چرا آدم های دیگه دارن قلب منو می شکنن؟ قلبی که برای شما هست رو. قلبی که برای اون ها نیست رو. چرا این قلب رو از من نمی گیرید و بشکنید؟ اگر شما هم مثل بقیه با من برخورد می کردید همه چیز تموم بود. هیچ چیز جای شما رو توی قلبم نگرفت، هیچ چیز مثل شما به روی من نخندید. هیچ چیز عطر و بویی مثل شما نداشت. حس امنیتی که پیش شما داشتم هیچ کجا پیدا نشد. دور از شما، سعی کردم تجارب خوبی برای خودم درست کنم ولی حس تنهایی، غربت و حسرت دیدن دوباره ی شما هیچ وقت دست از سرم بر نداشت.
روز های خوش کودکی دیگه بر نمی گرده. من خیلی متاسفم که نتونستم طی این همه سال، بهتون نشون بدم که چه حسی توی قلبم دارم. متاسفم که نتونستم کاری کنم که رنج نکشید. متاسفم که توی این دنیایی که پر از فرشته و پری و الهه و ماهی و پرنده است، مهر شما به دل یکی مثل من افتاد که قادر نیست کار خاصی انجام بده. خوشبحال پرنده ای که می تونه برای شما آواز بخونه یا خوش بحال فرشته ای که می تونه هر وقت بخواد به خواب شما بیاد.
.
.
.
ساعت نزدیک 2 ظهره. مشغول کار بودم. فراموش کردم غذا بخورم. دیشب راحت خوابیدم. خواب بخصوصی ندیدم. فقط چند تا طراحی جالب دیدم. درون یک مدرسه بودیم. یه عالمه نقاشی به اون مدرسه برده بودم. همه رو توی یه سری کارتن های بزرگ جا داده بودم. گذاشتم شون گوشه ای از سالن مدرسه. کنار چند کارتن دیگه. اون کارتن ها هم پر از کاغذ و نقاشی بودن. نمی دونم متعلق به کی بودن.
درون مدرسه یک جشن یا همایش بر پا بود. بابت حمل کارتن های نقاشی خسته بودم. به یکی از کلاس های خلوت رفتم تا کمی استراحت کنم.
یکی از هم کلاسی هام وارد اتاق شد. چندان خوشم از این دختر نمی اومد. اونم از من چندان خوشش نمی اومد و فکر می کرد یه آدم خل و چلم. توی دستش چند تا کاغذ نقاشی بود. گفت: این ها رو تو کشیدی؟
نظرات
ارسال نظر