رمان بازگشت به لموریا 2| پست دویست و هفتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۲۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۱ | ۰ دیدگاهمی خوام چیزی رو اعتراف کنم. می دونم شما منو درک می کنید. اعتراف می کنم خیلی از آدم ها می ترسم. می ترسم که نذارن تجاربی که می خوام رو به دست بیارم و پسرفت کنم. می ترسم نذارن اون قدری که آرزو دارم مفید باشم. گاهی وقتا نمی دونم چطور از خودم در مقابل آدم هایی که می خوان ازم سو استفاده کنن محافظت کنم و این باعث پریشونیم میشه. به جز این، هیچ نگرانی خاصی ندارم.
بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم. خیلی دلتنگتون هستم. شبتون بخیر باشه.
.
.
.
امشب با پارسا یک دل سیر حرف زدم. بهش گفتم چقدر از دست دوستانم ناراحتم و چقدر خوشحالم که تا بحال ازم سو استفاده نکردی، بهم دروغ نگفتی، بهم حسادت نکردی و منو احمق فرض نکردی.
به این نتیجه رسیدم که وقتی عاشق یک نفر میشی، هیچ چیز غیر از خوبی کردن بهش نمی تونه اون حسی که درون قلب آدم هست رو از تکاپو نگه داره. ولی رسوندن خوبی به دیگران، مسئولیت ها و ریسک هایی داره. سال ها از ازدواجم با پارسا می گذره. سعی کردم روان آدم ها رو درک کنم و براش هم صحبت خوبی باشم، سعی کردم نقاش بهتری باشم و براش زیباترین نقاشی ها رو بکشم. سعی کردم آدم مفیدی برای جامعه باشم تا به سهم خودم، دنیایی که درونش زندگی می کنه رو زیباتر کنم. من بیش از 12 هزار ساله که دوستان لمورم رو دوست دارم. من جمله پارسا رو. مطمئنم اگر روزگار رو ورق بزنیم، نه من یه رفیق بی نقص برای اون ها بودم نه اون ها برای من. گاهی دوست دارم از همه چیز دست بکشم و برم، ولی دست کشیدن از اون ها برام خیلی سخته. من باید چیکار کنم؟ با این دلتنگی ای که توی قلبم هست چیکار کنم؟ اون زمان ها دیگه هیچ وقت بر نمیگرده، من دیگه تبدیل به یه دختر بچه نمیشم و دیگه زیر اون درخت ها راه نمی رم. دیگه از میوه های کال و ترشی که روی زمین ریخته نمی خورم. دیگه اون استاد مهربون، اون مرد زیبا و خوش قلب رو نمی بینم. دیگه دوستانم در قالب چند کودک، یکجا جمع نمیشن و با چشم های فوق العاده شون، با اون چشم ها... من اون چشم ها رو خوب یادمه، اون چشم ها هنوز هم زیبا هستن. من هیچ وقت چشم های شما رو فراموش نمی کنم.
نظرات
ارسال نظر