رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و نود و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

البته الان که فکر می کنم خیلی وقته به حالت لوتوس مراقبه نکردم، حس می کنم این خواب می خواست بگه برای این که بتونی انرژی رو راحت تر درون بدنت کنترل و هدایت کنی، روش های دیگه یا حتی خوده شیوه ی لوتوس رو انتخاب کن.

دیشب اصلا به ذهنم نرسیده بود که در حالت نشسته مراقبه کنم.

حین خواب می دیدم که یه دختر بچه هستم. مادرم زنده و جوون بود اما بیمار. اون درگیر اعتیاد بود. با نیلوفر و مادرم، برای زندگی به یک دهکده رفتیم. اون جا کشاورز های خیلی مهربون و دلسوز و با تجربه ای داشت. اما نگران و ناراحت بودن.

من نمی دونستم چرا اون ها ناراحتن. چهره های زیبایی داشتن. باهاشون بازی می کردم. بغل شون می کردم. اون ها با من مهربون بودن.

خسته بودم، خوابم می اومد. اونا گفتن: بچه خسته است، باید زود تر جمع کنیم تا استراحت کنه.

اما انگار هنوز مشکلی بود. صدای دعوا و بحث رو از اتاق کناری می شنیدم. صدای مادرم بود و مادربزرگم. نیلوفر و چند نفر دیگه قصد داشتن مانع دعوای مادر و مادر بزرگم بشن. اما فایده نداشت. مادرم خیلی عصبانی بود. می خواست با یه قیچی، چشم مادربزرگم رو کور کنه. با عصبانیت بهش می گفت: چرا توی زندگی من دخالت می کنی؟ به تو چه ربطی داره که من معتادم؟ من از بچه هام جدا نمیشم، من مواد رو کنار نمیذارم، من از خونه بیرون نمیرم، اما چشم تو رو کور می کنم تا دیگه توی زندگی من دخالت نکنی.

من هر دو نفرشون رو دوست داشتم و دوست نداشتم به هم آسیب بزنن. گریه ام گرفته بود. تونستم از هم جداشون کنم. گرچه مادرم هنوز یقه ی مادربزرگم رو گرفته بود، اما حداقل اون قیچی رو از چشمای پیرزن بیچاره دور کرده بود.

گفتم: مشکل چیه مادر بزرگ؟ چرا دارید دعوا می کنید؟

مادر بزرگم گفت: من فقط میگم بساط مواد کشیدنت رو بردار و از بچه هات دور شو.

مادرم دوباره عصبانی شد. قیچی رو آورد نزدیک صورت پیرزن. دعوا داشت دوباره بالا می گرفت. ازشون خواهش کردم صبر کنن و آروم باشن.

از مادربزرگم پرسیدم: چرا ازش می خوای که بره؟

مادربزرگم که به منتهای ناامیدی رسیده بود و حتی اضطراب و ترسی هم درونش دیده نمی شد، گفت: چون شما بچه هستید و کاری که مادرتون داره انجام میده، زندگی شما رو هم خراب می کنه.

مادرم جیغ کشید. خون جلوی چشماشو گرفته بود. به مادربزرگم گفت: تو حق نداری توی زندگی من دخالت کنی!

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...