رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و نود و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اما من شکل انسانی نداشتم. حس می کنم پیکاسو لحظه ای انرژی منو حس کرد یا حتی بعدا پیغام منو درون خواب هاش دریافت کرد.

به هر صورت خواب ورق خورد. منم درون اون سرزمین متولد شدم. به همراه چند نفر از دوستانم. به صورت سمبلیک می دیدم که ورود به اون جامعه چقدر سخت و اضطراب آوره. دوستانم می گفتن: مراقب باش، برای ورود به جامعه باید از یک آغل (یا محل نگه داری گوسفند و بز) رد بشی. یکی از موجودات آغل؛ علاقه داره که دیگران رو شاخ بزنه.

حین رد شدن از آغل، متوجه حیوونی که منو در موردش هشدار داده بودن شدم. حس می کنم یکی از چشم هاش کور بود. بدنش پوشیده از پشم های فردار بود. شاخ هاش هم پیچ خورده بود. درست مثل قوچ. علاقه ی زیادی داشت که به من شاخ بزنه و آزارم بده. اولش کمی دست پاچه شدم. اما پشت میله های اطراف آغل؛ همون کشاورز ها رو دیدم. بهم گفتن: نترس، بهش غلبه کن، اون نمی تونه جلوی تو رو بگیره.

کمی با اون حیوون درگیر شدم و از دستش خلاص شدم.

دیگه چیزی از این خواب به یاد نمیارم.

فقط می دونم دنیای عجیب و پیچیده ای بود. بیچاره پیکاسو، چقدر تردید داشت، گاها به فکر می افتاد که بره و نظامی بشه تا تنهاییش تموم بشه یا حداقل دیگران کمی باهاش محترمانه تر برخورد کنن. اگر در نهایت همچین کاری کرد هم بهش حق می دم. زندگی توی اون دنیا با افکار ضد جنگ اصلا آسون نبود.

.

.

.

از دیشب، درد و گرفتگی خاصی رو درون بدنم احساس می کردم. یه انرژی کهنه و قدیمی بود که از قسمت های مختلف بدنم خودشو جمع کرده بود. متراکم شده بود. بیرون کردنش از بدنم برام سخت بود. هر چقدر مراقبه می کردم چندان فایده ای نداشت. حین مراقبه از آسمون ها و هر موجود و انرژی خوبی که می شناختم کمک خواستم. کم کم گرمایی رو درون بدنم حس کردم و خوابم برد.

توی خواب می دیدم زنی ازم می خواد طرحی از فردی طراحی کنم که مشغول مراقبه است. فردی که به حالت لوتوس نشسته. این حالت مراقبه خیلی معروفه و عکس های زیادی ازش وجود داره. من تعجب کردم که این زن، چرا ازم می خواد یه نقاشی از این عکس بکشم که اینقدر ازش وجود داره.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...