رمان بازگشت به لموریای 2| پست صد و نود و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

این که یکی مثل من هم اینقدر خاطرات گذشته شو وقت و بی وقت به یاد میاره، فکر می کنم به خاطر اینه که نمی تونم به احساس حسرت و اندوهی که درونم هست غلبه کنم. من درون الهه رو همین الان هم پر از زیبایی و عشق می بینم. امید و ایمان رو می بینم. اما من دارم درون خاطرات گذشته، احساساتی رو جست و جو می کنم که درون خودم نیست یا خیلی کم شده. درست نمی دونم چرا این اتفاق برام افتاده. اگر الان و همین لحظه بخوان که برم به یک سیاره ی خوب و درون یک جامعه ی پر از آرامش زندگی کنم، رفتن برام خیلی سخته. می تونم احساس کنم که چقدر اندوه و رنج درون این سیاره است و چقدر موجود، مورد ظلم قرار گرفتن. چقدر قلب رنجور و ناراحت وجود داره که آرزو دارن نوری به قلب شون بتابه یا اتفاقی رخ بده و زندگی عوض بشه.

ممکنه یک روزی برسه که دیگه نتونم به این دنیا سفر کنم و موجود مفیدی باشم ولی اون روز هنوز نیومده. حسی بهم میگه وقتی که اون روز بیاد، هنوز کار های زیادی درون این سیاره است که باید انجام بشه و هنوز عده ای در حال رنج کشیدن هستن.

ولی دیگه کاری رو به من نمی سپارن و نسل های جدید تر و مناسب تری میان. تنها کاری که می تونم انجام بدم اینه که سعی کنم تا اون روز، مفید ترین نقش خودمو اجرا کنم تا حداقل از این ناراحت نباشم که از فرصت و انرژی ای که در اختیارم بود استفاده نکردم.

.

.

.

مزارع وسیعی رو می دیدم. هوا خنک بود و کشاورز ها داشتن دونه هایی رو می کاشتن یا به گیاهایی که کاشته بودن رسیدگی می کردن. جاده ای میون این مزارع بود. یه مسیر باریک که صرفا کشاورز ها برای عبور و مرور و رسیدن به مزارع شون ازش استفاده می کردن.

می خواستم اون مسیر رو بررسی کنم و ببینم چه وضعیتی داره. پاهای من روی زمین نبود. مثل یک روح پرواز می کردم. برخی از اون کشاورز ها قادر بودن منو ببینن. با تله پاتی بهشون اطمینان می دادم من قصد خراب کردن مزارع رو ندارم. بهشون می گفتم: به زودی دوستانم هم میخوان بیان و از این مسیر رد شن. می خوام ببینم این مسیر چقدر آماده است و مطمئن شم دوستانم حین گذر از این مسیر راحت هستن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...