رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و نود و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۲۱ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۶ | ۰ دیدگاهخواهرای الهه داشتن کنار آب، بازی میکردن. توی اون منطقه ی سرد، یک چشمه ی آب گرم بود. با این حال بازم علاقه ای نداشتم توی اون هوای سرد وارد آب بشم. اما اون سه نفر، اصلا انگار سرما رو احساس نمی کردن. لباس های نازک و زیبایی پوشیده بودن. لباس های بلند و خوش دوخت.
پارچه ی این لباس ها بسیار خاص بود. این دوخواهر مدام همدیگه رو درون چشمه ی آب گرم هل میدادن. سمت شون رفتم. از دیدنم تعجب نکردن. همدیگه رو می شناختیم. به کمک تله پاتی صحبت می کردیم. اون دو خواهر هنوز به شوخی کردن ادامه می دادن.
من کمی نگران شدم. ازشون خواستم که مراقب باشن و این شوخی خطرناک رو کنار بذارن. یهو حس کردم یکی از خواهر ها داشت غرق می شد و نتونست تعادل خودش رو توی آب حفظ کنه.
من با پالتوی به اون درشتی توی آب پریدم. برام عجیبه چطور با وجود اون پالتو تونستم شنا کنم و خواهر الهه رو از آب بیرون بکشم. ولی اون پالتو و کلا لباس های ما ظاهرا جن&*%^سی داشت که اصلا آب رو جذب نمی کرد و خیس نمی شد. برای همین اون پالتو چندان اذیتم نمی کرد.
یادمه که دو بار هم توی آب پریدم. اما برخی جزئیات رو درست یادم نیست. حس می کنم دو بار خواهر الهه رو از آب بیرون کشیدم.
شاید اون ها اصلا نیازی به این نداشتن که کمک شون کنم و بیخودی نگران شده بود.
خواهر الهه روی قالیچه ی خوش نقش و زیبایی دراز کشید و سرشو گذاشت روی پای خواهرش تا استراحت کنه. خوشبختانه دیگه دست از این شوخی برداشتن. استرس منم تموم شد. نور خورشید به موهای طلایی و خوش رنگ و بلند خواهر الهه می تابید. اون ها ترکیبی از زیبایی و هوش و شجاعت بودن.
یکبار یادمه که الهه، طی زندگی فعلی و زمینیش گفت: دوستان و خونواده ی آسمونیم ازم می پرسن که چرا من چندان اون ها به یاد نمیارم؟
ولی این موضوع کاملا طبیعیه که طی چنین تناسخاتی، آدم به کلی زندگی های گذشته اش رو فراموش کنه. کالبد ها و ذهن فعلی ما گنجایش این همه داده رو نداره و زندگی زمینی هم به اندازه ی کافی سخت و پر دردسر هست که ذهن ممکنه تحمل همین داده های فعلی رو هم نداشته باشه.
نظرات
ارسال نظر