رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و نود و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

خرید کردن برای من نماد کسب تجربه های مفید و جدیده. چیز هایی که اگر با دقت در مورد شون اقدام کنیم، می تونن تجاربی بسیار لذت بخش باشن. اما خب اقدام در مورد کسب اینطور تجارب، ریسک های خاص خودش رو داره. مثل آشنا شدن با آدم های جدید و مختلف، پیدا کردن دوست های جدید، رفتن به جاهای جدید. گفتن حرف های جدیدی که باعث میشه توجه آدم های جدیدی رو به خودمون جلب کنیم.

روحم ازم میخواد با این ترس ها، کم کم کنار بیام و سعی کنم نقاط مثبت سفر درون جامعه و یا حتی دنیای روانم رو ببینم. دونه های مختلف رو بکارم. در مورد افکارم آزادانه تر عمل کنم و ایده هام رو پرورش بدم. بله ممکنه بعضی از دونه هایی که می کارم ثمر نده، ممکنه برخی هیچ وقت رشد نکنن. ممکنه برخی ایده ها شکست بخوره، اما هر دونه ای که ثمر میده، چندین دونه ی جدید هم تولید میکنه. اون هایی که ثمر میدن رو میشه پیوند زد. احساس می کنم نیاز دارم نامه ای برای دوستانم بنویسم و باهاشون کمی صحبت کنم.

.

.

.

یک خاطره ی قدیمی هست که این روز ها زیاد به یادش میارم و احساس می کنم مربوط به قبل از جنگ های لموریا و آتلانتیس هست.

من و دوستان لمورم به یک کارناوال دعوت شده بودیم. این کارناوال رو نژاد متفاوتی درون یک کشور که از محل زندگی ما فاصله داشت برگزار کرده بود. یک کارناوال یا جشن چند روزه که شب ها اوج می گرفت. شهر تزئین شده بود. توی این خواب، این نژاد میزبان رو "فرزندان انسان" خطاب می کردیم. اون ها علاقه داشتن که در مورد علم و دانش خودشون این برنامه ها رو اجرا کنن و به بقیه نشون بدن که چقدر باهوش و پیشرفته هستن.

فرزندان انسان، برج های سنگی بلندی ساخته بودن. مردم اون شهر که میزبان ما بودن، با جادو هم آشنایی پیدا کرده بودن. فرهنگ اون ها خیلی شبیه داستان های شگفت انگیز افسانه های اسکاتلندی بود. رنگ و وارنگ و خلاقانه و اسرارآمیز.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...