رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و نودم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

سمت خواهر اون پسر رفتم. بهش گفتم: من با شما کاری دارم.

اما ناگهان چند تا دختر جوون به سراغم اومدن و اجازه ندادن حرفم رو ادامه بدم. ازم سوالاتی در مورد انرژی و چاکرا و کتاب و چیز های پراکنده پرسیدن. بیشتر دلشون می خواست با حرف زدن، وقت بگذرونن. از کارشون خوشم نیومد.

توی این خواب تردید داشتم که گشتن دنبال اون پسر کار درستیه یا نه. نمی دونستم باید به خواب هام اعتماد کنم یا نه؟ می ترسیدم دردسری برام درست شه یا پسرک یکی مثل تارسک باشه و آزارم بده. اما خاطراتی که از اون پسر طی زندگی های قبلی داشتم رو نمی تونستم فراموش کنم.

کوچک ترین رفتار ها و حالاتش رو به یاد می آوردم و فکر این که طی زندگی فعلی نیاز به کمک داشته باشه دست از سرم بر نمی داشت.

گوشه ای ایستادم تا مراسم تموم بشه. دوستم الهام رو دیدم. بغلش کردم. صورتشو بوسیدم. گفتم: همین روزا یه روز وقتت رو آزاد کن با هم بریم شهر و خرید کنیم. خرت و پرتای ریز و خوشگل بخریم. خیلی وقته خرید نرفتم. دوست ندارم تنهایی برم خرید. خواهش می کنم بیا. یه عالمه پول جمع کردم. خودم هر چی بخوای برات می خرم. تو فقط بیا.

الهام می خندید. می گفت: هنوز می ترسی تنهایی کار هایی مثل خرید رو انجام بدی؟  می ترسی بیماری های درون جامعه بیان سراغت یا آدم ها آزارت بدن؟ کم کم یاد بگیر خودت تنهایی هر خریدی که دوست داری انجام بدی و از این کار لذت ببر. منتظر نمون تا من بیام و با هم برای خرید وسایل نقاشی و کار دستی هات بریم. از خونه ی تنهاییت برو بیرون و چیز هایی که دوست داری رو بخر. از این امکانی که داری لذت ببر. من هر وقت بتونم باهات میام. اما به ترست از تنهایی و بیرون رفتن غلبه کن. لذت زندگی رو از دست نده. خیلی ها منتظرن تا دونه ها و بذر هایی رو به دست شون برسونی تا بتونن پرورش بدن.

من منظور حرف های الهام رو نمی فهمیدم. اما وقتی به آدم ها نگاه می کردم می تونستم سیستم انرژیکی و میزان آمادگی روانی شون رو تشخیص بدم. برخی از اون ها فقط نیاز به یه تلنگر کوچیک داشتن تا کندالینی شون فعال بشه. برخی کندالینی شون نیمه فعال بود. برخی پشت سوال ها و ترس های کوچیکی گیر کرده بودن.

نکته ی خوب خواب امروزم این بود که نسبت به یکی دو روز اخیر واضح تر بود و مراقبه هام برای تقویت هاله و حفاظ انرژیکیم داره موثر واقع میشه. قبل از این کمی خسته بودم و خواب هامو به سرعت فراموش می کردم.

هاله ام به خاطر حمله های روحی و انرژی های منفی آسیب دیده بود. تمرکزم به هم خورده بود اما حالا حالم خیلی بهتره و اگر به مراقبه ادامه بدم بهتر هم میشه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...