رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و هشتاد و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

این مرد روح بسیار بزرگی داشت. اهل یک سیاره ی بسیار پیشرفته بود که تصمیم گرفته بود درون این دوره از سیاره ی زمین حضور داشته باشه و به نوبه ی خودش مفید باشه. گرچه گذشته ی خودش رو به یاد نمی آورد اما مرد خوبی مونده بود.

خب، یکی از مرغ های این آقا خیلی سرزنده و شوخ طبع بود و دوست داشت من رو ببینه.

این مرد اسمش سامان بود. مکالمه اش با این مرغ رو معمولا به صوت ویدیو یا صوت می فرستاد.

مرغش می پرسید: دوستات کی هستن؟ بهشون سلام نمی کنم. میخوام بدونم کی هستن.

سامان می گفت: اون ها توی موبایلن، نمیشه عزیزم.

اما من دوست داشتم اون مرغ، چهره ی منو ببینه تا ببینم واکنشش چی هست.

عکسی از چهره ام فرستادم و از سامان خواستم که به مرغش بگه: خیلی دوستت دارم.

سامان یک صوت جدید فرستاد. اون مرغ حرف میزد و سامان ترجمه می کرد.

مرغ مدام تکرار می کرد: خیلی دوستش دارم، دوستش دارم، دختر خوبیه....دوستش دارم.

سامان گفت: بسه دیگه، فهمیدم چقدر دوستش داری.

مرغ دوباره میگفت: دوستش دارم، دوستش دارم...

سامان ازش پرسید: چرا دوستش داری؟

مرغه گفت: چشماش نورانیه.

تا اون روز، کسی به من همچین حرف زیبایی نزده بود. کاملا انرژی عشق و محبت اون مرغ رو درک کردم. دیگه هیچ وقت نتونستم خوراک گوشتی بخورم. حتی اگر قانعم می کردن که بدون گوشت مریض میشم و مرگ میاد سراغم، حاضر نبودم گوشت حیوونی رو بخورم.

اون مرغ، کتاب فلسفه و روانشناسی و علوم مهندسی نخونده بود، اما حساسیت بسیار بالایی نسبت به انرژی داشت و با عشق و محبتش چیزهای بسیار زیادی به من یاد داد.

راستش من فکر نمی کنم حرف زدن درباره ی مزایای گیاه خواری و ضرر های گوشت خواری چندان فایده داشته باشه. من ترجیحم اینه به آدم ها یاد بدم که حساسیت خودشون رو نسبت به انرژی بالا ببرن. چیزی که در حال حاضر توی مسیر تمرین و یادگیریش هستم.

درک تله پاتی و حس کردن انرژی ها، می تونه زندگی اجتماعی ما آدم ها رو به تدریج تغییر بده و خیلی از مشکلات شناختی ما رو برطرف کنه.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...