رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و هفتاد و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اما خبری از این خانوم نشد و من راه افتادم که برم خونه. اما دیدم که این خانوم، گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده. چند تا از بچه ها رو می خواست قبل از رفتن به خونه تنبیه کنه. دختری رو دیدم که با ترس و لرز زیاد به سمت این خانوم رفت. اولین بار بود که قد و قامت این زن رو تا این حد واضح و از نزدیک می دیدم. قد کوتاهی داشت. چهره اش خشک و بی لبخند بود. پوست بی رنگ و رویی داشت. اصلا دوست داشتنی نبود و لباس های بی رنگ و رویی پوشیده بود.

قبل از تنبیه یه چیزی مثل مراسم اجرا می کرد. به دختر دانش آموز گفت: هر چیزی که گفتم در جواب می گی بله خانوم، این جواب تو به منزله ی گفتن: "بله خانوم عزیزم" هست.

دختر گفت: بله خانوم عزیزم، چشم.

زن ناظم گفت: نه، تو حق نداری کلمه ی عزیزم رو به زبون بیاری، فقط بگو خانوم. متوجه شدی؟

کیف کودکانه و زیبای صورتی رنگی داشتم. روی دوش انداختم و آروم آروم تا جلوی در خروجی مدرسه رفتم و همه اش با خودم فکر می کردم که چطوری به تنهایی به این زن حمله کنم تا بتونم قبل از کتک خوردن یا مهار شدن، یه درس حسابی بهش بدم.

حین خروج از مدرسه یاد عصای لوسی افتادم. با خودم فکر کردم که باید فردا یکی از عصاهای لوسی رو قرض بگیرم و باهاش به مدرسه بیام و وانمود کنم که یکی از پاهام آسیب دیده. لنگ لنگان و در ظاهر یک موجود بی آزار به این خانوم ناظم نزدیک بشم. وانمود کنم که روی زمین خم شدم تا مثلا بند کفشم رو ببندم و یهو عصا رو به حالت حمله بگیرم و محکم بکوبمش به خانوم ناظم و قبل از این که بفهمه از کجا خورده، چند تا ضربه ی دیگه هم بهش بزنم و حالیش کنم که ما ها یه مشت احمق نیستیم.

ناگهان معلم ادبیاتم رو دیدم. گفت: می خوام باهات حرف بزنم.

معلم ادبیاتم بر خلاف همیشه ناراحت بود. پژمرده شده بود و دیگه چهره اش نمی خندید. داشت با حالت متاسفی پیشونیش رو می مالید و سعی داشت بهترین جملات رو پیدا کنه. می گفت: علت این که معلم ها اعتراض نمی کنن اینه که همه ی ما خونواده و بچه هایی داریم و می ترسیم که شغل مون رو از دست بدیم.

درکش می کردم. گفتم: خانوم شما اون رو می بینید که چطور....

معلم ادبیاتم نذاشت جمله ام تموم بشه و گفت: آره لعنت بهش، با شناختی که ازت دادم می دونم که به زودی کاری علیه اش انجام میدی و ترسی نداری. دو تا فیلم هست که بهتره ببینی شون، گرچه مادرت حتما به زودی بهت معرفی شون می کنه. یکیش سریال "بریتانیا" هست و یکی دیگه....

یهو خوابم مثل یه فیلم متوقف شد و وارد سطح هوشیاری شدم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...