رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و هفتاد و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۵:۴۴ | ۰ دیدگاههم کلاسیم کف دستش رو به دوستاش نشون داد. متوجه شدم مدتیه که این ناظم داره بچه ها رو آزار میده ولی من اینقدر در حاشیه و بی صدا و توی عالم خودم بودم که پیش نیومده بود کارهاشو از نزدیک ببینم.
اون روز، بیشتر و بیشتر گشتم و درباره ی ماهیت رفتار این زن پرس و جو و تحقیق کردم و سعی داشتم قضاوت درستی انجام بدم تا اگر باهاش برخوردی کردم پشیمون نشم.
خیلی ها اثر تنبیه این زنو روی دست داشتن و نشونم می دادن.
چیزی دیدم که خیلی برام عجیب بود. یک گوشه از سالن، معلمی رو دیدم که داشت دست کبود شده شو به همکارش نشون می داد و می گفت: این زن منو هم تنبیه کرده.
نمی دونستم این زن چطور و چرا داره این کارا رو می کنه. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که حمایت مدیر مدرسه رو داره. وگرنه چطور یه ناظم می تونه معلم های یه مدرسه رو تنبیه کنه؟
مدیر مدرسه رو ساعتی بعد توی سالن دیدم. همون مدیر بهزیستی بود. پیرتر و کم رمق تر شده بود. با لحن جدی ای گفتم: خبر دارید که ناظم شما داره چطور مدرسه رو اداره می کنه؟
پیرزن با حالت بی حوصله ای خندید.
گفتم: پس اگر می دونید و کاری نمی کنید باید بگم که براتون متاسفم.
پیرزن دوباره با همون حالت بیخیال خندید و زیر لب گفت: آره، می دونم چه ناظمی دارم.
کارهای این ناظم اصلا براش مهم نبود. حتی حوصله ی بحث کردن با منو هم نداشت. فقط می خواست درگیر هیچ مساله ای نشه و خودشو راحت کنه.
مشخص بود که همه از این ناظم بدشون میاد اما جرات ندارن علیه اش کاری انجام بدن. مدام منتظر فرصتی بودم تا این زن رو از نزدیک ببینم و کاری علیهش انجام بدم. استرس زیادی داشتم اما هیجان زده هم بودم. با خودم گفتم: نهایتا بعد از گوشمالی دادن به این زن ممکنه کمی کتک بخورم و بحث پیش بیاد، ولی عوضش می تونم برای همیشه از این مدرسه ی مزخرف بزنم بیرون. تصمیم داشتم حتی اگر اخراجم نکردن برای همیشه برم.
زنگ آخر که خورد، کنار در خروجی وایسادم. منتظر این خانوم ناظم بودم که اگر اومد تا بین جمعیت رد بشه و بره، پامو جلوی پاش بگیرم و روی زمین بیوفته و قبل از این که بتونه بلند شه، شروع کنم به کتک زدنش. احتمال می دادم این وضعیت باعث شه بقیه هم در مورد حمله بهش و کتک زدنش اقدام کنن و این زن حسابی بترسه و بفهمه ما یه عده موجود احمق نیستیم.
نظرات
ارسال نظر