رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و هفتاد و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

طی دوران مدرسه آدم آروم و بی تفاوتی بودم. اغلب توی ذهنم با خودم حرف می زدم و اینطوری خودمو سرگرم می کردم تا زمان بگذره. درسم هم اغلب خوب نبود یا صرفا در حد معمولی. اگر از معلمی خوشم نمی اومد، لجبازانه به درسش هم اهمیتی نمی دادم.

ولی مثلا معلم ادبیات دبیرستانم رو دوست داشتم و سعی می کردم کمی درس بخونم. با این که سال های آخر دبیرستان، بسیار مریض و افسرده بودم و این موضوع روی جسمم هم تاثیر گذاشته بود و تعداد روز هایی که به مدرسه نمی رفتم زیاد بود. یک بار توی کلاس ادبیات، بچه ها فضولی می کردن و بلند بلند حرف می زدن. تدریس معلم تموم شده بود و خودشم داشت با چند تا از بچه ها حرف می زد. یهو با لحنی نیمه شوخی و کمی جدی، خطاب به کلاس گفت که: اون مرد بیچاره ای که می خواد با شما ازدواج کنه چی میشه؟

من طی یک حرکت ناگهانی و قبل از این که حواسا پرت بشه گفتم: خوشبخت میشه خانوم، خوشبخت میشه.

دوران مهد کودک من زیر نظر یه بهزیستی سپری شد. اینطور نبود که من و هم کلاسی هام لزوما افراد نیازمندی باشیم، صرفا از محوطه ی بزرگ بهزیستی برای مراقبت و تدریس به ما استفاده میشد. حضور توی اون محیط باعث شده بود مرتبا آدم های نیازمندی که مراجعه می کنن رو ببینم. بعضی از اون ها معلول بودن، بعضی هاشون مریض بودن، بعضی زن ها خیلی ناراحت بودن. مدیر بهزیستی یه پیرزن تحصیل کرده بود. آدم بی حوصله و بی تفاوتی بود. زیاد باهاش آشنایی نداشتم اما ازش خوشم هم نمی اومد.

دیشب خواب می دیدم که توی مدرسه ای هستم که در و دیوارش کهنه و قدیمی شده. اونجا همیشه شب بود. هدف خاصی از مدرسه رفتن نداشتم و درس ها هم برام جذابیتی نداشت. دوستی نداشتم و خیلی بی سر و صدا می رفتم و به خونه بر میگشتم.

یک روز توی حیاط مدرسه، 3 دانش آموز رو دیدم. سرشون رو با ماشین تراشیده بودن و شلوار هم نداشتن. فقط یه پیرهن سفید تا وسط رون پوشیده بودن. متوجه شدم ناظم جدیدی به مدرسه اومده و داره اینطوری بچه ها رو تنبیه میکنه.

می دیدم که اون 3 نفر چطور با عجز و ناراحتی به دیگران نگاه می کنن و انتظار دارن یکی به دادشون برسه، اما بچه های آزاد داشتن با بی تفاوتی، توی زمین مدرسه، والیبال بازی می کردن و می خندیدن. خیلی عصبانی بودم. اون بچه ها کار بخصوصی انجام نداده بودن که اونطور مجازات بشن. می خواستم بدونم این ناظم کیه و چرا داره این کار ها رو انجام میده.

توی کلاس، صدای همکلاسی هامو اتفاقی شنیدم. دور یک میز جمع شده بودن و داشتن درباره ی همین ناظم حرف می زدن. یکیش می گفت: من فقط چند دقیقه سر صف دیر رسیدم و اون منو حسابی کتک زد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...