رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و هفتادم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

همه ی اون چارت ها، طیف های رنگ مو و هاله ی تو رو نشون می دادن. رنگ های زرد و طلایی و خردلی و نارنجی روشن. و من سعی داشتم تجسم کنم که این رنگ ها چه آوایی رو درون ذهنم تداعی می کنن تا به کمک همون آوا، تو رو صدا بزنم. اما متوجه شدم من همه ی این آوا ها و رنگ ها رو به طور کامل درک نکردم و تا زمانی که درک شون نکنم نمی تونم تو رو فرا بخونم. از این موضوع ناراحت بودم.

.

.

.

درس خوندن طی این زندگی زمینی برای من تجربه ی جالبی نبود. بیشتر به خاطر هم کلاسی هایی که داشتم. خاطراتی که از باند ها و اصطلاحا شاخ های دوران مهد کودک، دوران ابتدایی تا پایان دبیرستان دارم، در قالب سمبل هایی هشدار دهنده درون خواب هام ظاهر میشن. دیروز خواب می دیدم که با بعضی از این هم کلاسی ها به یک اردو یا سفر تفریحی رفتیم. منطقه ی مرزی و گرم سیری بود که احتمالا کنار یک رودخونه ی بزرگ بود. این خواب، ساختاری سوررئال داره پس دیدن هر سمبلی درونش عجیب نیست.

دیدم که به جای واحد پول رایج، به جای اسکناس یا کارت بانکی، از شلوار های سیاه رنگی استفاده می کردیم. شلوار هایی که همیشه باید تعدادی شون رو برای استفاده ی راحتی نگه می داشتیم.

دیدم که هم برای خودم و هم برای این هم کلاسی ها بستنی خریدم. هوس دو تا بستنی داشتم. حرکتی رو تکرار کردم که به خوبی یادش دارم. به هم کلاسی هام گفتم: من هوس 2 تا بستنی کردم، فکر می کنم شما هم دوست داشته باشید که 2 تا بستنی بخورید.

اون ها هیچ احساس خوبی به من نمی دادن. می خندیدن و منتظر دریافت بستنی دوم شون بودن. منم پول هام ته کشید و می دونستم دیگه هیچ شلوار راحتی ای برام باقی نمی مونه. این موضوع برام نگران کننده نبود. چیزی که برام نگران کننده بود این بود که متوجه شدم هم کلاسی هام، توی ذهن شون فکر می کنن که من چه آدم احمق و ساده ای هستم. این کارم به هیچ عنوان روی قلب شون اثر نکرد.

یک پیرمرد داشت بستنی می فروخت. گفت: قیمت بستنی ها همین الان کم شد.

و تعدادی از شلوار ها رو پس داد. من تعجب کرده بودم. درست هم متوجه نبودم چرا پیرمرد این حرفو زده.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...