رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و شصت و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

البته شایدم آقای تسلا بیشتر دوست داره براش نقاشی بکشم و به نامه راضی نمیشه. خب من مشکلی با این موضوع ندارم. اتفاقا دوست دارم چند تا نقاشی جدید بکشم.

خب دوستای عزیزم، بیشتر از این وقت تون رو نمی گیرم. خیلی خوشحال شدم که باهاتون صحبت کردم. رفاقت با شما مثل تاجی روی سر منه که علاقه ای ندارم با هیچ تاجی عوضش کنم. مراقب خودتون باشید.

.

.

.

ساعت 10 و نیم صبحه. تمام شب خواب بودم. خوابایی که دیدم رو دوست نداشتم. خواب دیدم تیدیان تونست بخشی از هدف و خواسته ی قلبیش در مورد بازی و کار رو محقق کنه اما بخش مهمی از سرمایه و وقتش رو برای افرادی گذاشت که به رغم داشتن علم و ایده ی قابل توجه، صداقت قلبی مناسبی نداشتن. آدم هایی که فقط برای پر کردن بیلبورد خوب بودن.

در نهایت این گروه بیلبوردی، انرژی و وقتش رو هدر دادن و کار، اونطور که انتظار می رفت پیش نرفت.

بعد از این اتفاق، تیدیان با من صحبت کرد. گفت: اتفاقیه که افتاده، فکر نمی کردم اینطور بشه، تجربه ی خوبی نبود.

طی این خواب، گروه بازی سازی از بین رفت؟ نمی دونم، فقط می دونم تنها موندم. آره فکر می کنم گروه از بین رفت. چون کار شکست خورده بود و دیگه انرژی و وقتی نمونده بود.

خودمو توی یه اتاق خاکستری و خالی می دیدم. روی زمین، کاغذ های پروژه ی نیمه کاره مون بود. سعی می کردم هنوز ادامه اش بدم. اما تنهایی، از پس همه ی کارا بر نمی اومدم. همه اش از خودم می پرسیدم: باید چیکار می کردم که این اتفاق نیوفته؟

ولی حسی بهم می گفت: باید هنوز صبر داشته باشم.

اما افرادی میومدن سراغم و می خواستن منو درگیر پروژه ها و خواسته هاشون کنن. می دونستم هیچ کدوم باعث رضایت قلبیم نمی شن چون قدرت پیشبرد پروژه ی منو ندارن.

نمی دونم چرا این خوابا رو دیدم. ولی امیدوارم هیچ وقت اتفاق نیوفتن.

.

.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...