رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و شصت و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

حالا این سفر که به نظر می رسید تموم نشدنیه، به یه مقصد اولیه رسیده بود.

 سعی می کردم بیشتر با اعضای این استودیو آشنا بشم و مهارت هاشون رو درک کنم. و حالا هم کنار باغچه شون بودم.

چند تا گیاه اول رو به کمک لوسی و صرفا محض تفریح درست کردیم. از گیاهی که کاشتیم، بذر گرفتیم و تکثیرش کردیم و ازش بوته های بیشتری کاشتیم. اسم گیاهی رو که کاشتیم یادم نیست اما گل آبی روشن و درشتی داشت.

این نوع گیاه از جمله گیاه های ظریف بود و کاشت شون ظاهرا راحت نبود و قبل از این هم زیاد کشت نمی شد. من و لوسی از این موضوع اطلاع نداشتیم و صرفا بر حسب علاقه ی قلبی این کار رو انجام دادیم.

این تصویر برای من نماد افکار جدید و نویی هست که افراد هنرمند یا روشنفکر به جامعه تزریق می کنن و بیشتر جنبه ی روانی و درونی داره و دیگه چندان به مسائل سطحی و زرد نمی پردازده.

کم کم دیدم که اعضای قبلی استودیو رفتن. هر کی به دلیلی رفت و مدیر استودیو، میوه ی یک گیاه رو بهم داد. گیاهی که هر وقت می دیدمش خنده ام می گرفت. انرژیش به این شکل بود که باعث خندیدن میشد.

اعضای اون استودیو آدم های شوخ طبعی بودن و به شوخی و خنده اهمیت زیادی می دادن.

این تصویر برای من سمبل روحیه ی قوی و روح همدلی هست. همون طور که خندیدن و داشتن یک جمع دوستانه  و شوخ طبع، باعث انگیزه گرفتن افراد میشه. اما همون طور که گفتم همه ی اعضای استودیو کم کم رفتن و مدیر استودیو اومد و اون میوه ی طنز رو به من داد و گفت: از این برای مواقعی استفاده کن که قصد داری یک ایده ی کاملا جدید پرورش بدی اما ذهنت یاری نمیده چطور به آدم ها معرفیش کنی که پسش نزنن.

و مدیر استودیو هم رفت و من تنها بودم در حالی که باید برنامه ها رو ادامه می دادم. اون روز قرار بود اپیزود 21 ام برنامه ی اون استودیو پخش بشه. از طریق اخباری که لوسی بهم می رسوند متوجه شدم جامعه وضعیت جالبی نداره و به سرعت در حال تغییره.

مردم خیلی حساس و رنجور شده بودن و دنبال خوراک فکری جدید بودن. حوصله ی کشت و پرورش هم نداشتن.

من کمی مضطرب شدم. می دونستم هر چیزی که شروع کنم به کاشتن، احتمال داره بازخورد دریافت کنه و نمی دونستم قراره چه اتفاقی بیوفته.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...