رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و شصت و سوم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۳ | ۰ دیدگاهحال شما چطوره؟ این روز ها چطور وقت می گذرونید؟ زندگی هنوز برای شما چیز هایی جالب، جدید و شگفت انگیز داره؟
امروز به طور اتفاقی مطلبی درباره ی لمورین ها خوندم. درباره ی علم و دانش لمورین ها برای توقف روند پیری گفته بود. با این که مدت زیادیه به بیداری ذهنی رسیدم و خواب های زیادی درباره ی قلمرو های دیگه ی هستی دیدم، ولی مواجهه با این مطلب یک لحظه باعث ترسم شد. نمی دونم چرا، احتمالا چون یک لحظه با خودم فکر کردم اگر وقت زیادی برای زندگی داشته باشم باید باهاش چیکار کنم؟
آخه می دونید، یعنی از ما مردم زمین، زندگی رو به سختی طی می کنیم. زمان اندکی که برای زندگی داریم گاها برای برخی از ما بسیار ملال آور و کند سپری میشه. برای همین ترسیدم.
بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم آقای تسلا. خوشحال شدم از این که باهاتون صحبت کردم. به امید دیدار.
.
.
.
ساعت 4 و 4 دقیقه ی صبحه و تازه از خواب بیدار شدم. صدایی رو می شنیدم که داشت تعلیمم می داد. حس می کنم صدای روحم بود چون صدا و لحن حرف زدنش خیلی شبیه خودم بود.
اون می گفت: غذا خوردن و دریافت انرژی های پراکنده و مختلف آسونه. این کار رو می تونیم به صورت غریزی انجام بدیم و نیاز به سطح آگاهی پیشرفته نداره. جزو اولین کارهایی هست که یک کودک یاد می گیره.
روحم می گفت: اما کیه که بیاد در مورد نحوه ی پرورش خوراکی که مصرف می کنه مطالعه کنه یا حتی فراتر از اون، خودش گیاه خوراکی ای رو که مصرف می کنه، پرورش بده؟ این کار علم، صبر و حوصله می خواد. این فرآیند، سمبل شناخت انرژی های روانی و حیاتی و نحوه ی شکل گیری شون هست.
این صدا همراه با این توضیحات، تصاویری از بازی های پخت غذا و پرورش گیاهان نشونم می داد.
از این خواب بیدار شدم. توی ذهنم چندین بار مرورش کردم اما خسته بودم و نتونستم یادداشتش کنم. برای همین دوباره به خواب رفتم.
خواب های ابزورد می دیدم. از این خواب هایی که نشون میده ذهن در حال تخلیه شدنه.
دوستم الهام رو می دیدم؛ گرچه به خاطر اسم "الهام" احساس می کنم اون سمبلی از روحمه. چون من در واقعیت دوستی به اسم الهام ندارم.
نظرات
ارسال نظر