رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجاه و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

شوهرش علاقه ای نداشت بهم جواب بده. نیلوفر گفت: تو جای من بودی از دست این مرد دیوونه نمی شدی؟

از من خواستن بشینم. روی به روی من نشستن و خواستن که نظرات منو بدونن. گرچه شوهر نیلوفر هنوز یک چشمش به تلویزیون بود.

گفتم: من اگر یه روز ازدواج کنم تنها توقعم از شوهرم اینه که باعث خوشحالیم باشه...

کمی مکث کردم و بعد به شوخی گفتم: تازه ببین شوهرت چقدر چهره ی زیبایی داره! دلت میاد ترکش کنی؟

شوهرش اول با چشمای تعجب زده نگاهم کرد و بعد هر سه خندیدیم.

شوهرش گفت: بیا به ارغوان اتاق موسیقی مون رو نشون بدیم. فکر می کنم خوشش بیاد.

اتاق موسیقی یک سالن بزرگ و خالی بود که سطوحش کاملا براق و صاف بود. ظاهرا هر شب ساعتی به این اتاق می اومدن و براشون مثل یک مراسم زیبا بود. بچه هاشون هم اونجا بودن و از گوش دادن به موسیقی لذت می بردن. همه ی منابع نور اتاق رو اول از همه خاموش می کردن و بعد تصاویر سه بعدی زیبا و با کیفیتی پخش می شد.

نیلوفر و خانواده اش توی سالن، در جهت های مختلف قدم می زدن و هر کی توی حال خودش بود و به تصاویر مختلف و پراکنده نگاه می کردن.

یه موسیقی امبینت ناراحت کننده بود. صدای وال ها رو میون موسیقی تشخیص دادم. به یکی از تصاویر سه بعدی و معلق خیره شدم. یک سیاره رو می دیدم که در حال تکه تکه شدن بود. سیاره ی زمین نبود. رنگ های زرد، صورتی و طیف های بسیار روشنی داشت. ولی به خاطر حادثه ای داشت از بین می رفت. وال ها و دلفین ها درون فضا حرکت می کردن و قصد داشتن اون سیاره رو ترک کنن. چون دیگه داشت نابود میشد و قابل سکونت نبود.

با خودم می گفتم: چرا دارن چنین موسیقی غم انگیزی رو گوش میدن؟ چطور تحمل شنیدنش رو دارن؟ شاید نمی فهمن که این وال ها دارن چی میگن.

به شکلی متوجه می شدم که وال ها دارن چه کلماتی رو تکرار می کنن. کلماتی مثل: غصه، اندوه، ماتم...

همه اش با خودم فکر می کردم؛ اون سیاره چرا خراب شده؟

.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...