رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجاه و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

مطمئن نبودم خوده پارسا باشه چون نمی تونستم درست عکس ها رو ببینم. آدرس رو از نیلوفر گرفتم و خواستم که دنبال صاحب عکس ها بگردم.

خواب ورق خورد. سن و سالم بیشتر شده بود. از هواپیما پیاده شده بودم. عصای لوسی دستم بود. بدون عصا نمی تونستم راه برم. توی سالن فرودگاه، پسر صاحب عکس رو دیدم. ولی حس خوبی بهش نداشتم. هاله ی روشنی نداشت و ظاهرا مهارت خاصی در فریب دادن آدم ها داشت. به علاوه، موهاش اصلا رنگی نبود. موهای کاملا سیاهی داشت. اما در مجموع از نظر ظاهر خوب بود و پتانسیل بالایی برای تاثیر گذاشتن روی آدم ها داشت.

با هم به راه افتادیم. وسط راه، نیلوفر هم پیداش شد. نیلوفر هم چند سالی بزرگتر شده بود و دیگه یه انسان بالغ بود. متوجه شدم اون مرد، در واقع شوهر نیلوفره. با هم کمی بحث داشتن. به من توجه خاصی نشون نمی دادن. ناراحت بودم. چون تلاشم برای پیدا کردن پارسا، دوباره بی نتیجه مونده بود.

سعی کردم ازشون بخوام کمی آروم تر راه برن چون من قادر نبودم سریع راه برم. اما اون ها اهمیت نمی دادن.

به یک آپارتمان بلند رسیدیم. جای پیشرفته و زیبایی بود. نیلوفر 2 تا بچه داشت و ظاهرا اخیرا سقط جنین کرده بود و دوست داشت دوباره بچه ای به دنیا بیاره. یه دختر و یه پسر داشت. حدودا 10 تا 15 ساله بودن.

محو دیدن خونه و زندگی زیباشون بودم. ثروتمند تر از اون چیزی بودن که فکر می کردم و خونه شون دکوراسیون و یک سری اشیای خاص داشت. مانیتور های زیاد و پیشرفته ای داشتن. ابزار آلات کامپیوتری زیادی داشتن. کاربرد خیلی از وسایل برام مشخص نبود.

شوهر نیلوفر روی کاناپه نشست و همچنان به شوخی و خنده ادامه می داد. نیلوفر از مسائلی شاکی بود و به شوهرش اعتراض می کرد.

نیلوفر می گفت: خوشم از شغلت نمیاد، اون شرکت کامپیوتری ای که براشون کار می کنی غیر قابل اعتمادن...

ظاهرا نیلوفر برخی حرفاش درست بود اما یک بدبینی بیمارگونه ای هم نسبت به تکنولوژی و کامپیوتر داشت.

اما شوهرش همه چیز رو با طعنه و شوخی حل می کرد. نیلوفر روی کاناپه دراز کشید و سرشو روی پای شوهرش گذاشت و به سقف نگاه می کرد و همچنان غر میزد. می گفت: وای نه سیستم عامل جدید اومده. همه دارن نصبش می کنن.

نیلوفر طوری این جملات رو می گفت انگار که افکار قرون وسطایی داره و این تکنولوژی ها، کفر آمیز هستن.

شوهرش می خندید و موهاشو نوازش می کرد. نیلوفر هم کم کم دست از غر زدن برداشت. من با تردید گفتم: شما ظاهرا اخیرا از هم مدتی جدا شده بودید درسته؟ از رفتارتون حدس زدم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...