رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجاه و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

نیلوفر می خندید. خودمم می خندیدم. نگران چیزی نبودیم. خوشحال بودیم. دوباره مشغول خوراکی خوردن شدیم. دیدم همون لحظه که اراده می کنم نمی تونم دستم رو تکون بدم و کارم کند پیش میره. می خواستم دهن باز کنم و خوراکیمو گاز بگیرم اما فکم به حرف مغزم گوش نمی کرد. عضلاتم سنگین شده بودن و به دستوراتم گوش نمی دادن.

نیلوفر باز هم می خندید. ولی من کمی نگران شدم. یادم اومد که چند وقت پیش توی دفترچه یادداشتم به خودم تذکر داده بودم که دچار مشکلات شناختی شدم و باید همون قدر که در مورد پارانویا، مبارزه و مطالعه می کنم در مورد مشکلات شناختی اطلاعات کسب کنم و باهاش مبارزه کنم. افسوس خوردم که چرا این کار رو نکردم و حالا این مشکلات درونم پیش روی کرده.

نیلوفر می خواست هنوز باهام حرف بزنه. دیگه قادر نبودم خیلی از آواها رو ادا کنم چون اختیار چند تا از عضلات فکم رو از دست داده بودم. هر جمله مو به شکل مبهمی چند بار تکرار می کردم تا نیلوفر متوجه بشه. اما اصلا براش موضوع نگران کننده ای نبود. فقط بهم می خندید.

در خونه به صدا در اومد. مادر و پدرمون زنده و جوان بودن. مادرم برای مشکلی رفته بود پیش دکتر. حالش خوب نبود. پدرم همین طور که عصای مادرمو دستش می داد و کمکش می کرد که وارد خونه بشه، بهش می گفت: بهت گفته بودم که پشیمون میشی.

مادرم گوشه ای نشسته بود. ضعیف شده بود. کنارش نشستم؛ پرسیدم: چرا مریض شدی؟

گفت: یکی از اون دارو های لعنتی که توی تلویزیون تبلیغ می کرد رو مصرف کردم.

زخم های تنش رو نشونم داد. خیلی منزجر کننده بود و دوست نداشتم که ببینم شون.

دوست داشتم زود تر مامان به خونه بیاد تا درباره ی مشکلم باهاش حرف بزنم و ازش کمک بخوام، اما حالا می دیدم که خودش هم مریضه. باید با مشکلم کنار می اومدم فعلا. ناگهان بخشی دیگه از بدنم بی حس شد و بی اختیار روی زمین افتادم. وانمود کردم خودم از عمد این کارو کردم و به صورت مادرم می خندیدم تا نگران نشه.

نیلوفر بهم می خندید. می گفت: هنوز داری دنبال اون پسر مو طلایی که توی خواب هات دیدی می گردی؟ معلوم نیست این یارو کیه که داره میاد به خوابات. همیشه احمقا رو دور خودت جمع می کنی. این عکس پسره است؟

نیلوفر چند تا عکس نشونم داد. عکس یه پسر بچه با موهای رنگی. دو تا عکس از دوران بزرگسالیش در حالی که موهاش کمی تیره تر شده بود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...