رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجاه و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

چشمامو باز کردم و با اون دختر سو استفاده گر برخورد جدی تری کردم و چیز هایی بهش گفتم که ترسید و ازم دور شد. مخصوصا این که صادقانه تهدیدش کردم. و واقعا هم قصد داشتم تهدیدم رو عملی کنم. وقتی بهش میگفتم کتکت می زنم یا می زدم توی صورتش ازم دور نمی شد و حتی می تونم بگم لجبازانه تر حمله می کرد و می خندید. اما وقتی بهش گفتم به مادرت اطلاع میدم که این کارا رو انجام میدی خیلی ترسید.

زمانی که از خواب بیدار شدم از شر دخترک خلاص شده بودم.

الان ساعت 4:44 دقیقه ی صبحه. تازه از خواب بیار شدم. پارسا از قبل بیدار بود و مشغول مطالعه است. دیدن اون تصویر خوشحالم نکرد. نمی دونستم که دوستانم دوباره می خوان به این دنیا بیان. خیلی ناراحت شدم. هیچ ایده ای ندارم که چقدر دیگه فرصت دارم و حتی نمی دونم کار هایی که انجام میدم چه مقدار تاثیر داره. اما نشخوار های فکری و ناراحتی های ذهنی که باعث هدر رفتن انرژیم میشه کم نیست. گاهی کاملا زمین می خورم و نمی تونم حتی یک کلمه هم بنویسم.

توی خوابم اون دختر رو تهدید می کردم که اگر دست از آزار دادن دیگران بر نداری به مادرت اطلاع میدم. مادر برای من سمبل مدیریته. به علاوه من مادرم رو قلبا دوست داشتم. حس می کنم پیام این خواب این بود که از احساسات قلبیت بیشتر استفاده کن تا بتونی شرایط سخت رو پشت سر بذاری.

تشبیه جالب دیگه ی این خواب، بازی ویدیویی، غذا و آشپزی بود. انگار که میگه روان شناس ها مثل افرادی هستن که به آدم ها یاد میدن چه غذایی برای ذهن و روان شون مفید و لازمه و چه غذایی مفید نیست. کدوم تجارب و احساسات براشون مفید و کدوما مضره. تقریبا می تونم حدس بزنم دوستان لمورم دارن چیکار می کنن. اون ها هم مشغول مطالعه و یادگیری چیز هایی هستن که طی تناسخات بعدی براشون مفیده.

.

.

.

_این چه خوابی بود که من دیدم...

پارسا می خنده و میگه: دوباره خواب پریشون دیدی؟ نگران نباش چیزی نیست.

هوا ابری و نیمه تاریک بود و دنیای اطرافم سوت و کور. خیلی کم سن تر از الان بودم. موهای بلند و مشکی ای داشتم و پشت سرم بسته بودم شون. نیلوفر هم کم سن بود. با هم سیب زمینی سرخ کرده می خوردیم.

گفتم: نیلوفر، احساس می کنم که دارم دچار یه مشکلات خفیفی میشم. بدنم دستورات مغزم رو اجرا نمی کنه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...