رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجاه و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اون ها گرگ رو حسابی خشمگین کردن. گرگ در نهایت آزاد شد و قصد داشت به دیگران حمله کنه. برای من نماد درون آسیب دیده ی افرادیه که این غریزه درون شون آسیب دیده و ازشون موجوداتی وحشی و آزار دهنده ساخته. وقتی وضعیت گرگ رو دیدم، بچه های کوچکی که اطرافم بودن و پدر و مادرشون رهاشون کرده بودن رو (تا صرفا خودشون رو نجات بدن) برداشتم و به بالای یک درخت رفتیم. اضطراب داشتم. می ترسیدم بچه ها از درخت بیوفتن. مدام به بچه ها نگاه می کردم و سعی می کردم امن نگه شون دارم.

 ناگهان دیدم مردی با لباس سفید و صورت زیبا به سراغم اومد. دست منو گرفت و منم تونستم مثل این مرد پرواز کنم. از زمین کمی فاصله گرفتیم. زمین های اطراف محل زندگیمو تا دور دست ها دیدم. زمین ها همگی سوخته بود. همه جا پر از قبر بود. هیچ اثری از امید و زندگی نبود و روح های سیاه و سایه های مرگ همه جا دیده میشدن. این مرد سفید پوش منو از اون زمین ها دور کرد. به شهری رسیدیم که خیلی پیشرفته و زیبا بود. اول صبح بود. هوا کاملا تمیز، خوش رنگ و شفاف بود. کوه های زیبایی اون اطراف بود و اطراف شهر، روح های بسیار قد بلندی می دیدم. روح هایی خوش چهره و خردمند. با رنگ های مختلف. این روح ها یا فرشته ها برای من نماد انرژی های بسیار قوی ای بودن که از اون شهر محافظت می کردن. قد این روح های تنومند از هر برجی بلند تر بود. همیشه لبخند داشتن. اینطور به نظر می رسید.

مردی که منو به دیدن اون شهر برده بود به حرف اومد و با تله پاتی گفت: تو یک روز به این شهر میای و می تونی در آرامش زندگی کنی.

زمانی که این خوابو دیدم هنوز به بیداری ذهنی نرسیده بودم. درباره ی موجودات ابعاد دیگه، تمدن های پیشرفته و این داستان ها هیچ چیز نمی دونستم. یک آدم مقدس مآب هم نبودم. فکر می کردم اون شهر یک جایی روی همین زمینه و مثلا ممکنه یک روز به همچین شهری مهاجرت کنم. سعی می کردم در مورد مناطق مختلف مطالعه کنم تا بفهمم اون شهر کجاست.

امروز داشتم با خودم فکر می کردم؛ به فرض فرصت های آخرم باشه و اصلا شکست هم بخورم و آرزویی که دارم هم برآورده نشه. دوست دارم با این فرصت کمی که برام باقی مونده چیکار کنم؟ جوابش زیاد سخت نبود.

من کاری غیر از نقاشی کشیدن و نوشتن بلد نیستم. اگر قرار باشه زمان ملال انگیزی رو پشت سر بذارم ترجیح میدم با مشغول شدن به این دو کار، تجربه ی لذت بخشی برای خودم درست کنم.

خب بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم آقای تسلا. امیدوارم روزگار خوشی رو بگذرونی.

.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...