رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجاه و دوم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۳:۱۲ | ۰ دیدگاهصفحه ای که اینطور مصاحبه های نویسنده درونش درج شده بود یک حالت خاصی داشت. یک تصویر از یک زندان طلسم شده داشت. من با دیدن تصویر کمی ترسیدم. اما وقتی دقت کردم حس کردم نوشته هایی روی صفحه هست. وقتی دستمو روی نوشته ها کشیدم نمایان شدن.
این قسمت برای من نماد اینه که برای دیدن حقیقت، اول از همه باید شجاع بود. حقیقت برای افرادیه که قادرن به احساس ترس غلبه کنن و ثابت کنن که قدرت شنیدنش رو دارن.
از نویسنده پرسیده بودن: چرا تصمیم گرفتی که قهرمان داستان بالاخره پیروز بشه؟ با وجود این همه ماجرا و دردسر های وحشتناکی که براش درست شد؟ دشمنای قهرمان داستان تو یکی دو تا نبودن و البته هوش زیادی داشتن و قهرمان داستان تو بی نقص نبود. بلکه ضعف های خاصی هم داشت. چی شد که تصمیم گرفتی قهرمان داستانت به خواسته ی قلبیش برسه؟
نویسنده جواب داده بود: دشمنای قهرمان داستان من با همه ی این اوصاف یک چیز خیلی مهم رو نمی دونستن. اون ها از یک قانون مهم زندگی بی خبر بودن یا حداقل بهش ایمان نداشتن. اون ها نمی دونستن که هر آدمی فرصت نوشتن داستان زندگی خودش رو داره و نمیشه کاغذ زندگی دیگران رو ازشون گرفت و متوقف شون کرد. مگر این که خوده فرد نویسنده بخواد از نوشتن دست بکشه. کسی نمی تونه کاغذ های زندگی ما رو ازمون بگیره. قهرمان داستان من همیشه راهی برای رفتن داشت. همیشه قصه ای برای نوشتن داشت. دشمنانش صرفا باعث شدن داستان زندگی قهرمان داستان من پر رمز و راز تر و خوندنی تر بشه.
خلاصه آقای تسلا، من از اون آدم های ترسویی هستم که هر بار مشکلی پیش میاد با خودم میگم: دیگه کارم تمومه. ولی هر روز که بیدار میشم یک کاری برای انجام دادن هست. به قول این نویسنده: یک مسیری برای رفتن هست. شاید یک روز آرزوی من هم برآورده بشه و بتونم درون دنیایی آروم و پر آرامش زندگی کنم. جایی که کسی قلبم رو نشکنه و پیغام های ناراحت کننده برام نفرسته و فرصت کافی داشته باشم که گذشته و همه ی آدم هایی که آزارم دادن رو برای همیشه فراموش کنم.
یکی بار وقتی که جوون تر بودم، خواب دیدم خونواده و اطرافیانم دارن یک گرگ و 12 بچه اش رو آزار میدن و به مسخره گرفتنش. گرگ برای من نماد نیروی زندگی و حق زندگیه.
نظرات
ارسال نظر