رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و چهل و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

این تصویر برای من درسی واضح و گویا داره. آدم ها و حیوانات رو نباید به خاطر ضعف هاشون حذف کرد و کنار گذاشت. باید تا جای ممکن بهشون کمک کرد. تلاش و چاره اندیشی ما برای کمک به افرادی که نیاز به کمک هایی از جنس های مختلف دارن باعث میشه قوه ی خلاقیت مون تقویت بشه. افزایش قدرت های ذهنیه که ضامن تکامل و زنده موندن ماست نه لزوما تولید مثل و هرگونه تلاش اخلاقی یا غیر اخلاقی برای زنده موندن.

یک روز بارونی بود. توی خونه ی پدریم نشسته بودم. مقاله ها و کتابامو می نوشتم. داشتم کتابی رو می نوشتم تا معرفی نامه ی پروژه ام برای تیدیان باشه. می خواستم به کمک این کتاب بگم که چه ایده ای توی سر دارم. از لحاظ روانی، روز های چندان جالبی نبود. مدام یاد گذشته می افتادم. یاد این که تارسک چطور ازم سو استفاده کرد، تحقیرم کرد و منو به مسخره گرفت و در نهایت تنهام گذاشت.

اما باید کارمو پیش می بردم. باید کتابامو می نوشتم. مادرم وارد خونه شد و گفت: تا چند دقیقه ی دیگه مهمون داریم.

مادرم خیلی خوشحال به نظر می رسید. ازش پرسیدم: اون مهمون کیه؟

مادرم گفت: یادت هست وقتی بچه بودی یه هم کلاسی داشتی به اسم غزاله؟ اون و برادرش هستن. و حالا حدس بزن برادرش این روزا داره چیکار می کنه! اون ها یه شرکت دارن. اون ها روش های خاص درمان گری رو شناسایی می کنن، در موردشون سرمایه گذاری می کنن و براشون تبلیغ می کنن. حالا هم دارن در مورد یه شیوه ی درمان سرطان تحقیق می کنن. وای ارغوان نمی دونی از این راه چه ثروتی به دست آوردن. باهاشون خوش برخورد باش. اون ها خیلی آدم های محترمی هستن. به خاطر بارون توی مسیر گیر کرده بودن، به طور اتفاقی تونستم دعوت شون کنم. بذار خاطره ی خوبی از این جا داشته باشن.

همون طور که مادرم گفته بود، مهمونا به زودی از راه رسیدن. غزاله، من و مادرم رو می شناخت. غزاله طی دوران مدرسه دختر تپل و زیبایی بود. درسش خوب نبود و ادامه تحصیل نداد.

خب، حین این خواب، ما با هم مقدار زیادی صحبت کردیم. توی خواب، هاله ی انرژیکی غزاله و برادرش رو می دیدم. انرژی خلاق خیلی زیادی برای خودشون درست کرده بودن. می تونستم ببینم که سخت تلاش کردن و همکاری داشتن. ریسک های زیادی انجام دادن و به دنبال ایده های جدید رفتن. ثروت و موقعیتی که کسب کرده بودن کاملا حق شون بود.

برادر غزاله هم مثل خودش تپل بود. حتی از لحاظ چهره هم خیلی شبیه غزاله بود. برادرش خسته بود. خواست که کمی استراحت کنه. گوشه ای مشغول استراحت شد اما انرژی و هاله اش رو می دیدم. داشت مراقبه انجام می داد و ارتعاشات بسیار بالایی رو تجربه می کرد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...