رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و چهل و پنجم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۱ | ۰ دیدگاهیک روز دیدم که به جشن سلطنتی ملکه ی اون کشور به عنوان مهمان ویژه دعوت شد. من داشتم مثل یک روح، اتفاقات رو از نزدیک می دیدم، بدون این که اون جا حضور داشته باشم. سالن سلطنتی پر از زن ها و مرد های زیبا و خوش اندام و قد بلند بود که لباس های نظامی یکدست و خوش دوختی پوشیده بودن. موهاشون رو رنگ زده بودن و به شکل های زیبایی آرایش کرده بودن.
مهمونی عصر شروع شد؛ افراد درون سالن هنوز اون لباس های سبز نظامی رو به تن داشتن. اما دیگه مهمونی حالت صمیمانه تری پیدا کرده بود. سرباز های سلطنتی برای صحبت با هنرپیشه ی محبوب شون می تونستن دونه دونه جلو برن، باهاش صحبت کنن و اگر خواستن ازش امضا بگیرن. سرباز های سلطنتی صرفا جنسیت مذکر نداشتن. نیمی از اون ها زن بودن و نیمی مرد.
قبل از تموم شدن مهمونی عصر گفتن که: دیگه کسی مونده که بخواد امضا بگیره و مستقیما با آقای هنرپیشه صحبت کنه؟
ناگهان دستی از آخر صف نظامی ها بالا رفت. اما یک دست معمولی نبود. دستی مثل باله های یک ماهی داشت. یک دست مکانیکی کوچیک بود. دختر قد بلندی بود. روی زمین راه نمی رفت بلکه به جای پا، دو تا چرخ زیر پاهاش داشت. اون دختر برای من شبیه پری دریایی ای بود که سعی کرده بود خودش رو بین آدم ها جا بده و ظاهر انسانی تری پیدا کنه. حتی توی سادگی نگاه و لبخند روی صورتش و شادی ای که وجودش رو در بر گرفته بود با آدم های دیگه فرق داشت.
صدای چرخیدن چرخ های زیر پاش؛ روی کف سالن سلطنتی به گوش می رسید.
هنرپیشه ی محبوب ذوق کرده بود چون متوجه صداقت و صمیمیت کودکانه ی این دختر یا پری دریایی شده بود. می دونست با بقیه فرق داره. دوست داشت زود تر باهاش صحبت کنه و باعث خوشحالی دخترک بشه.
همه ی سالن برای چند لحظه بهت کرده بودن. ملکه لباس پف پفی صورتی رنگی پوشیده بود و موهای خرمایی رنگش رو به شکل کلاسیک جمع کرده بود. ملکه با عصبانیت گفت: کی این احمقو راه داده به این مهمونی؟
و دستور داد دخترک رو هر چه سریع تر از سالن خارج کنن.
دیدم که هنر پیشه ی محبوب خیلی خیلی ناراحت شد.
بعد از ساعتی، مهمونی شب شروع شد. سرباز ها لباس های خودشون رو عوض کردن و لباس های سلطنتی و رنگی رنگی زیبایی پوشیدن. نوشیدنی ها از راه رسیدن و نور و دکوراسیون سالن، مجلل تر شد. اما به رغم اصرار های زیاد، آقای هنرپیشه حاضر نشد که برای مهمونی شب بمونه. جام خودش رو به زمین کوبید و مهمونی رو ترک کرد. خیلی ها از رفتنش ناراحت شدن.
خب به نظرم این آقا نباید ناراحت میشد، آدم ها بنا به غرایزشون، افرادی که شبیه گله نباشن رو بیرون میندازن. این ضامن بقا و تکامل شون هست. مگه شما همیشه همینو نمی گفتید آقای هنر پیشه ی محبوب؟
نظرات
ارسال نظر