رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و چهل و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

.

.

انتظار دارم که زندگی یه داستان تموم نشدنی باشه مثل غرق شدن توی حال و هوای گوش دادن به یک موسیقی پست راک لذت بخش یا نگاه کردن به یک تئاتر موزیکال خیال انگیز. داستانی که خودت موسیقی متنش رو انتخاب کنی و دنیا و ارکانش جلوی چشمات برقصه و زیباییش رو به نمایش بذاره. شاید برای همینه هیچ وقت دوست ندارم به سفارش دیگران بنویسم یا نقاشی بکشم. دوست ندارم بنویسم تا تموم شه یا نقاشی کنم تا تموم شه. می نویسم چون نوشتن لذت بخشه، مطالعه می کنم چون مطالعه و تجاربی که به واسطه اش به دست میارم لذت بخشه.

ترسی که چاکرای قلب رو مسدود میکنه، ترس از سرانجام عشق ورزیدنه. ترس از سرانجام، اجازه نمیده آدم بعد از ناامیدی از یک جریان عاشقانه (حالا عشق به هر چیزی) مجددا خودش رو ترمیم کنه و مجددا عشق رو به شکل سالمی تجربه کنه.

خودم رو درون شهری عجیب و غریب می دیدم. کمی شبیه آمریکای دهه ی 90 بود. خیابون ها خلوت بود. من شهر رو نمی شناختم و قصد داشتم زندگی جدیدی رو شروع کنم. این تصویر برای من نماد حضورم توی یک جامعه و دنیای جدید و تلاش برای کسب یک تجربه ی جدیده. هدفی پیدا کردم و خوشحال بودم. اما نگران بودم که مبادا شکست بخورم و در حالی اون شهر رو ترک کنم که پر از کینه و نفرت و ترسم.

توی خیابون ها قدم می زدم. کنار ایستگاه اتوبوسی ایستادم. مرد جوونی با مو ها و ریش کوتاه و زیبایی کنار خیابون ایستاده بود. پوست زیبایی داشت. خنده رو بود و هاله ی بسیار تمیز و خوش عطری داشت. پالتوی بلند مشکی پوشیده بود. سگ خردلی، سفید و سیاهی با گوش های افتاده و چشم های مهربون داشت.

خودش رو شبیه یک شهروند عادی کرده بود ولی من محال ممکنه اون چشم ها رو فراموش کنم. اون یکی از دوستان لمور من بود. شروع کردم به بوسیدن صورتش و بغل کردنش. دست می کشیدم روی صورت و موهای قشنگش. خنده اش گرفته بود و داشت سر به سرم می ذاشت. نمی تونست جلوی خنده شو بگیره.

اگر درست یادم باشه می گفت: ای بابا خانوم من یه شهروند عادی ام فقط اومدم سوار اتوبوس بشم.

ازش حال دوستامو پرسیدم. با هم حرف زدیم. خیلی از حرف ها رو دیگه یادم نیست. معمولا احوالاتم رو می پرسن و سعی می کنن نصیحت هایی کنن که کمکم کنه. کار های خوبم رو تشویق می کنن و در مورد اشتباهاتم تذکر میدن. اون ها همیشه یک جوری هستن. انگار که من همیشه پیش شون بودم و خواهم بود و این زندگی فعلی من دو سه روز بیشتر نیست. من نمی تونم مثل اون ها به زندگی نگاه کنم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...