رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و سی و سوم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۰ | ۰ دیدگاهبه هر صورت هدف ما محقق شد و به مرور، حیوانات و موجودات مختلفی از مرز رد میشدن. من و همسرم کم کم انسان های دیگه ای رو پیدا کردیم که مثل ما علاقه داشتن به دیگران کمک کنن و با حکومت رباتی مبارزه می کردن.
گرچه ممکن بود شیوه ی مبارزه شون بسته به استعداد و امکانات و خلاقیت شون فرق داشته باشه. معاشرت با این افراد باعث میشد چیز های بیشتری یاد بگیریم و زیرکانه تر عمل کنیم.
وقتی موجودی از مرز رد میشد و به قبیله های اطراف ملحق میشد، هم شانس اینو داشتن که جوامع جدید و بهینه تری ایجاد کنن و هم نیروی کار زیادی از این شهر آلوده گرفته میشد. می دیدم که حکومت رباتی در حال مضطرب شدنه و ربات ها در حال فرسوده شدن. ما هیچ وقت فکر نمی کردیم کار هایی که انجام می دیم تا این حد تاثیر مثبتی داشته باشن. قطعا از این بابت خوشحال بودیم.
ربات ها دیگه اجازه نداشتن مخالفین رو بکشن، چون با این کار، ضربه ی شدیدی به نیروی کار جامعه وارد میشد اما زندانی کردن مخالفین، همچنان رایج بود.
گاهی با همسرم فکر می کردیم که شاید دیگه وقتشه از شهر خارج بشیم و دیگه این ماجراجویی های پر ریسک رو کنار بذاریم اما وقتی یاد دوستانمون می افتادیم که به دردسر افتادن، پشیمون می شدیم.
به هر صورت، یک زن خبرچین و فضول که ازمون خوشش نمی اومد، تونست اطلاعاتی در مورد ما به دست بیاره. این زن به همسر من علاقه داشت ولی چون دید که همسرم یک موجود احساسی و غیر معموله، خواست که بفهمه درون زندگی ما چه خبره.
این زن بسیار زیبا بود و چشم های آبی پر رنگ و کشیده ای داشت. اما بسیار حسود و بدجنس بود و نمی تونست عشق رو در سطوح بالاتری درک کنه. فقط به فکر خودش و منافعش بود و برای زندگی دیگران و آرامش شون ارزشی قائل نبود. آدم های سیاره ی زمین با چنین کاراکتری بسیار آشنایی دارن.
ولی من درک نمی کنم مثلا چرا یک دختر باهوش و تحصیل کرده ی مجرد که ادعای زیادی هم در مورد عقل و شعور داره، حاضره برای بهبود حال روانی و زندگی خودش، وارد رابطه با مردی بشه که در ارتباط با زن دیگه ای هست. مخصوصا وقتی می دونه که جفت اون مرد، علاقه ی زیادی به مردش داره. همچین شخصیتی بسیار خجالت آوره و من اگر چنین شخصیتی داشتم حتما فکری برای درمان خودم می کردم. اگر هم طی زندگی فعلیم به همچین موجودی برخوردم، قطعا با همه ی وجودم نفرینش می کنم. نفرینش می کنم که سیاه ترین و دردناک ترین تجاربی رو به دست بیاره که یک انسان میتونه تجربه کنه.
به هر صورت این خانوم چشم آبی جذاب هم تونست زهر خودش رو بریزه و اتفاقات دنباله دار زیادی برای ما افتاد. هم من به دردسر افتادم و هم همسرم اما تا جایی که به یاد میارم به مبارزات خودمون ادامه دادیم و همیشه خوش شانسی به نحوی باعث نجات مون از مهلکه میشد.
نظرات
ارسال نظر