رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و بیست و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

روحم گفت: نقاشی هایی که توی ذهن داری رو اول درون نیروانا تجسم کن. این موضوع وقتی که چندین ایده ی مختلف به ذهنت هجوم میارن کمک دهنده است. این تجسم بهت کمک می کنه تا بفهمی کدوم ایده کامل تره و تجربه ی بهتری رو برات ایجاد می کنه.

به هر صورت وقتی مفهوم عدد 2 رو درون این میدان خالی تجسم می کنم شکل دایره رو می بینم، یکی از طیف های رنگ آبی رو می بینم. وقتی این مفهوم رو به کمک سیستم زبانی تجسم می کنم، تا حدی این پرده ی رنگ عوض میشه. به طور مثال وقتی عدد 2 رو به شکل فارسی و ریاضی گونه اش توی این میدان تجسم می کنم، رنگش همچنان آبی هست ولی کمی تغییر می کنه. وقتی با صدای "دو" وارد این میدان میشه مجددا رنگش آبی هست اما طیف پر رنگ تری پیدا می کنه. وقتی به صورت "2"    انگلیسی درون این میدان تجسمش می کنم مجددا آبیه ولی رنگ روشن تری داره.

مساله ی دیگه ای که مطالعه ی آواها و سمبل های مادر یا اصلی رو دشوار تر میکنه اینه که، به فرض می تونم رنگ و اشکال هندسی برخی از این مفاهیم رو تجسم کنم اما قادر به توصیف شون نیستم. نمی تونم به راحتی توصیف کنم که این مفاهیم در حوزه ی تعبیر خواب روان شناسی، چه احساسی رو تداعی می کنن. توصیف اون احساس در حال حاضر برام دشواره. باید یک تمرکز اساسی انجام بدم. باید ساعت ها یا روز ها به این مفاهیم نگاه کنم، باید گزارشات مفصلی در مورد تجاربم بنویسم، اونقدر در مورد این مفاهیم عمیقا فکر کنم تا بتونم به چیزی که می خوام برسم؛ به یک ادبیات مناسب برای توصیف این مفاهیم. باید یک کار خلاقانه انجام بدم. این کار مثل بیرون کشیدن یک عنصر ارزشمند از اعماق یک معدن ناشناخته و سرسخته. یک سفر غیر قابل پیش بینی به ناخودآگاه.

.

.

.

مرد جوان روان شناسی رو می دیدم که علم و تجربه ی مناسبی داشت و شغل روانشناسی، عشق و انگیزه ی حقیقی این آقا بود. اما ایگو های کوچکی داشت که گاها تحت فشارش می ذاشت تا تصمیمات غیر منطقی ای اتخاذ کنه. این آقا به هوای کسب پول و ثروت بیشتر (نماد انرژی اعتماد به نفس و مقبولیت) به سراغ کار ها و آدم هایی رفت که مناسب نبودن.

آقای روان شناس تصمیم داشت که یک بازیگر یا فردی سرشناس درون تلویزیون بشه و از اون جایی که درون این کار علم لازم رو نداشت سراغ یک عده مافیا رفت.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...