شنیدن این جملات رمزی و عجیب به حدی عصبانیم کرد که احساس کردم می تونم تبدیل به پلید ترین موجود دنیا بشم و از تمام انرژی و توان و وقتم برای آسیب زدن به موجودات و خودم استفاده کنم. بدون این که از کار هایی که انجام میدم پشیمون بشم. بدون این که حس عذاب وجدان رو تجربه کنم.
این آزمون، بسیار آزار دهنده و کلافه کننده است و عجیب نیست که حالا برند معروف فرهنگ عامه ی سیاره ی ما شده. عشق تراژیک یک بیماریه. این بیماری حوزه ی اختیارات ما رو محدود می کنه. اما در نهایت مثل تمام مشکلاتی که تا به حال حل کردیم، این مشکل هم برطرف میشه. به قول آدم ها: دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.
.
.
.
مدتی قبل از این که موفق بشم پارسا رو پیدا کنم، احساس خستگی شدیدی بهم غلبه کرده بود و احساس می کردم دوست دارم تمام اهداف و خواسته های جدیدم رو رها کنم و به دنیای سایه ها برگردم و به شکلی زندگی کنم که فقط منافع زندگی شخصیم تامین بشه.
به سرعت خواب دیدم که دختر بچه ای هستم و زنگ در خونه ی پدریم به صدا در میاد. معلم مدرسه ام بود. معلم سال اول ابتداییم. خانوم تحصیل کرده ای بود. از دیدنش تعجب کردم. شبیه یک زن بسیار شکسته و فرسوده شده بود. حامله بود و از این بابت خیلی خوشحال بود. زنی بود که تحصیلات براش خیلی مهم بود. اومد توی خونه و با مادرم مشغول صحبت شد.
کم کم زن های دیگه ای هم وارد خونه شدن. یکی دیگه از اون ها هم مدیر دوره ی راهنماییم بود. راستش من از اون زن ها به خصوص معلم و مدیر مدرسه ام خوشم نمی اومد چون با حرفا و قضاوت هاشون نه فقط من، بلکه می دونستم خیلی ها رو اذیت کردن. به هر صورت اون ها همگی قصد داشتن درون یک آزمون جامع شرکت کنن که کمک شون می کرد موقعیت و وجهه ی اجتماعی بهتری به دست بیارن.
نه فقط معلم اول ابتداییم بلکه یکی دیگه از اون زن ها هم حامله بود. من بهشون گفتم: مگه الان جامعه درگیر یه بیماری ویروسی نیست؟ این آزمون عمومی ای که می خواید درونش شرکت کنید به نظر امن نمیاد.
اون ها چیزی گفتن با این مضمون: بقیه هم شرکت می کنن، پس آزمون مهمیه و ما نباید از دیگران عقب بمونیم. احتمال این که اتفاق وحشتناکی برامون بیوفته خیلی کمه. تازه این چیز هایی که درباره ی میزان خطرناک بودن بیماری ویروسی میگن به نظر اغراقه و زیاده روی کردن.
من گفتم: پس بچه ی توی شکم تون چی؟ اگه مریض بشید ممکنه به اون آسیب برسه.
نظرات
ارسال نظر