رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و یازدهم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۵ | ۰ دیدگاه.
.
.
زمانی که بچه یا نوجوان بودم، وقتی می دیدم که آدم های هم سن و سالم از دوری پدر و مادرشون بی قرار و آزرده میشن، برام غیر قابل درک و مسخره بود. اما فکر می کنم در حال حاضر، من به مراتب بد تر از یک بچه، بی قرار خونه ای هستم که ترکش کردم. دیشب آسمون پر از ستاره بود. خیلی وقت بود اینقدر آسمون رو پر ستاره ندیده بودم. ستاره های درخشان و درشت. نمی تونم تشخیص بدم که کدومشون ستاره است و کدوم یکی سفینه. ولی عجیبه که اغلب همون زمانی که برای دیدن آسمون به بیرون میرم، یک نقطه ی نورانی حرکت می کنه و چراغ های طلایی و صورتی رنگش روشن میشه. با خودم فکر می کنم که شاید این چشم قشنگ باشه که داره خودنمایی می کنه.
چشم قشنگ شباهت زیادی به دوستای لمور من داره. با این تفاوت که دوست های من به مراتب خجالتی ترن و با من مثل یه بچه برخورد می کنن و به نظر نمیاد انتظار خاصی از من داشته باشن. اما چشم قشنگ و دوستانش توقع دارن که آدم قوی تری باشم، با ترسام رو به رو بشم و بیشتر از خلاقیت و درایتم استفاده کنم. اوایل آشناییم با چشم قشنگ، برخورد های بدی باهاش داشتم و دیدم که خیلی ناراحت شد اما منو ترک نکرد و هر بار به مشکل می خوردم و احساس می کردم دیگه توان مبارزه ندارم و همه ی انرژیمو بیهوده هدر دارم، دوباره رخ نشون می داد و ازم می پرسید که: چه کمکی می تونم انجام بدم؟
من چشم قشنگ و امثالش رو موجودات بسیار خوشبختی می دونم چون به نظر می رسه که چیزی برای حسرت خوردن نداره. اما من چیز های بسیار زیبا و با ارزشی رو از دست دادم. طوری از دست دادم که دیگه از داشتن دوباره شون می ترسم.
شاید روزگار خوش من دوباره برنگرده و نتونم دوباره همه ی دوستانم رو کنار هم ببینم یا دیگه نتونم خودم رو عضوی از یک گروه یا جامعه تصور کنم که در کنارشون واقعا خوشحال باشم و حس امنیت داشته باشم. اما شاید بتونم چیزی رو بسازم که همیشه برام بمونه و شکوه، زیبایی و معصومیت چیز هایی که از دست دادم رو زنده نگه داره.
این ترانه رو یکی از شما آدم ها خونده:
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم نتوانم نتوانم
تقریبا دوازده هزار سال پیش، من مشغول خوندن شعری تقریبا مشابه همین بودم. شرایط به حدی تاسف بار بود که غمگین ترین شعر دنیا هم با خارج شدن از دهانم نمی تونست غم و اندوهی که داشتم رو ابراز کنه. بسیاری از دوستان من مرده بودن؛ تعداد ما به حدی کم شده بود که کارمون توی خطوط جنگی تموم شده بود. کسی من رو برای جنگ نمی فرستاد. می دونستن با جنگ بیگانه ام و برای این جنگ اعتباری قائل نیستم. گرچه اون لحظه آرزو داشتم می تونستم من هم بیمرم و از فشار روحی و روانی خلاص بشم.
گریه اجازه نداد تصنیفی که می خوندم رو تموم کنم. سرمو گذاشتم روی شونه ی دختری که کنارم بود. دوستانم به جای من تصنیف رو تموم کردن. من و دوستانم عضو همون قبایل یا نژادی بودیم که پیش شما آدم ها به آریایی معروفن. وقتی تعداد ما کم شد، نوبت به دو نژاد دیگه رسید. یکی از این نژاد ها شبیه به همین مردمی بودن که در حال حاضر در محدوده ی هند ساکن هستن. و گروه دیگه شبیه به مردمی بودن که در حال حاضر در محدوده ی روسیه ساکن هستن.
چشم ها و انرژی جنگ جو ها و افراد نظامی، درست مثل همین افراد جنگ طلب فعلی سیاره ی زمین می درخشید در حالی که افرادی مثل من و دوستانم که این جنگ رو شوم و بد عاقبت می دونستیم، در نگاه این افراد جنگ طلب، یک عده موجود ترسو و بزدل بودیم. بله با ما به شیوه ای حقارت آمیز برخورد شد.
قبل از این که آتش جنگ بالا بگیره و ویرانی های نهایی رخ بده، من عضو معبدی در محدوده ی تبت بودم. انجمن ها متشکل از جادوگر هایی از نژاد های مختلف بود. انجمن ما با حکومت به توافق رسید تا از قدرت های جادویی برای دامن زدن به جنگ استفاده کنه.
اعضای انجمن، خدایان کهنی رو از زیر زمین های چین بیرون کشیدن. (خدایان کهن یک اصطلاح عامیانه است، در واقع این نیرو ها نوعی باتری هستن) این خدایان به شکل ماهی های غول پیکری بودن که با نیروی ذهن و فکر اعضای معبد حرکت می کردن و فرمان ها رو اجرا می کردن.
نیروی یک جادوگر به تنهایی قادر به کنترل و هدایت این خدایان نبود. زمانی که انرژی این ماهی های غول پیکر وارد معبد شد، به حدی فشار زیاد بود که پایه های معبد داشت سست میشد.
نظرات
ارسال نظر