جلوی در عمارت خانوادگی شون بودم. پسرک اونجا بود. اطرافش یک خاندان نشسته بود. چهره هاشون رو اصلا به یاد نمیارم. اما به هیچ عنوان گرم و صمیمی نبودن. هیچ گرما و نوری اونجا نبود. پسرک، چهره ی سبزه و موهای تیره داشت و مثل یه پسر بچه ی بی ادب نشسته بود و به من پوزخند می زد. اون جمع و جلسه اصلا براش اهمیتی نداشت.
وارد عمارت نشدم. از درب ورودی فاصله گرفتم.
دنبال راه برگشت می گشتم. روح پسرک رو تکه تکه کرده بودن و مثل یک روبات، همه جای عمارت و ورودی دیده میشد و به من پوزخند می زد. نمی دونستم راه برگشت از کدوم طرفه.
اون جماعت چون سردرگمی و ترس منو دیدن شروع کردن به خندیدن. اون ها چیزی مثل تیرکمون توی دست داشتن و به سمتم سنگ پرتاب می کردن تا تحقیرم کنن.
از زمین فاصله گرفتم و شروع به پرواز کردم. ترس اجازه نمیداد به حد کافی از زمین فاصله بگیرم و به آسمون ها برم. به سمت جاده های اطراف عمارت رفتم. همه جا تاریک بود. فقط می دونستم اطرافم پر از باغه.
مخفی شدن بین درختا فایده ای نداشت. اون ها هاله ی منو می دیدن. فرار فایده ای نداشت. یک نفر هنوز داشت تعقیبم می کرد و به طرفم سنگ پرت می کرد. داشت بهم آسیب می زد.
به آسمون ها امیدوارانه نگاه کردم اما خبری از نقطه های نورانی نبود. می دونستم باید خودم دست به کار بشم. باید از خودم دفاع می کردم. برگشتم و نگاهی به تعقیب کننده ام انداختم. دختر خشمگین و سرسختی بود. موهای خشک و صافی داشت. چشم هاش تیره و نامشخص بود. لباس بلند خردلی رنگی پوشیده بود.
بدون اراده و ناخودآگاه، دستمو به طرفش گرفتم. چیزی مثل آتش گلوله به طرفش رفت و از پا انداختش.
با خودم فکر می کردم: من که تفنگ نداشتم، این اتفاق چطور افتاد؟
این خواب به هر صورت تموم شد. ولی هر بار در مورد شهوداتم دچار تردید میشم، اتفاقات گذشته رو مرور می کنم. دفعاتی که این خواب ها کمکم کردن تا راهم رو پیدا کنم و تصمیم بهتری برای زندگی بگیرم.
.
.
.
امروز با پارسا و لوسی و شوهر لوسی؛ هومن، مشغول خوردن ناهار بودیم. لوسی از من سراغ یک بلوز رو گرفت. این بلوز رو با لوسی از یک نمایشگاه محلی اسپانیایی خریده بودیم. در واقع لوسی این لباس رو برای من خرید چون از تم اسپانیایی و سنتی لباس خوشش می اومد. می گفت: با این لباس، حالا دختر کوچولوی پیکاسو هستی.
نظرات
ارسال نظر