رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بلافاصله یاد پارسا افتادم. اون زمان هنوز پیداش نکرده بودم و هنوز فقط درون خواب هام می دیدمش. خواستم بگم؛ من می خوام با پارسا ازدواج کنم اما ترسیدم که درباره ی این ماجرا بگم چون می دونستم آدم ها حرف منو باور نمی کنن. به دروغ گفتم: چون من جهیزیه ندارم، خونواده ام حتی نمی تونن برام لباس بخرن. برای همین هیچ خواستگاری ندارم.

زن میانسال گفت: اما پسر من به تو علاقه داره.

گفتم: پسرت رو نمی شناسم.

زن دستمو کشید و گفت: پسر منو خوب میشناسی، خوابشو دیدی، پسر من از لمورین هاست. اون رشته ی معماری خونده. ما لمورین ها رو دیدیم.

وارد خیابون ها و کوچه ها شدیم. وقتی از لمورین ها گفت خوشحال شدم.

از زن میانسال پرسیدم: لمورین ها چه شکلی بودن؟

گفت: رنگ ارغوانی و سبز شدیدی داشتن.

تصویری به سرعت از ذهنم گذشت. اون زن مادر پارسا نبود. و می دونستم لمورین ها رو درون یک نبرد دیده و با اون ها جنگیده. لمورین ها شکست شون داده بودن. اون از لمورین ها بدش می اومد. فقط در مورد ظاهرشون می دونست. هیچ جمله ای در مورد عواطف و قلب لمورین ها یا اخلاق و رفتار خوب شون نمی دونست.

به زن میانسال گفتم: فکر کنم پسرت رو می شناسم. آره حالا که فکر می کنم قبلا خواب پسرت رو دیدم. پسرت تاکید داشت که بگه یه نخبه است.

زن میانسال گفت: درسته، پسر من یه نخبه است.

گفتم: اما خانوم، این صلاح نیست که من با پسر شما رو به رو بشم. پسر شما شاید یه لمورین باشه، اما قلبش پا به پای علمش رشد نکرده. اگر این مشکل رو برطرف نکنه، باعث میشه برادری تاریک از قدرتش سو استفاده کنه.

زن میانسال گفت: اما تو می تونی به پسرم کمک کنی که یه زندگی خوب داشته باشه.

گفتم: پسر شما نمی تونه نظر و حرف آدم هایی مثل منو بپذیره. خوابی که درباره اش دیدم اینطور بود که حتی اگر با پسرتون نامزد بشم، بعد از چند ماه با کینه و نفرت جدا میشیم. اون شخصیت کنترل گری داره. من انتخاب کردم با مردی ازدواج کنم که دوستش دارم و منو همینطوری که هستم دوست داره و قصد نداره به زور تغییرم بده. اون اسمش پارساست و موهای طلایی داره...

زن میانسال دست منو کشید و گفت: باید پسر منو ببینی، اون ها همینجا هستن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...