رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پارسا متوجه انرژی های منفی شده. اما ازم خواست که به خاطر این مسائل از محیط شرکت فرار نکنم و سعی کنم قوی تر باشم. احساس می کنم با همه ی وجودم از اون موقعیت ها متنفرم در عین حال صحبت کردن جلوی دوربین درباره ی روان انسان رو دوست دارم. مخصوصا وقتی که می تونم آزادانه و دور از کارفرما های کنترل گر حرف بزنم. کارفرما های زورگویی که ازت می خوان همون حرفی رو بزنی که خودشون می خوان نه حرفی که جدیده و آدم ها واقعا به درکش نیاز دارن.

.

.

.

اطرافم پر شده بود از آدم هایی که نقاشی هامو مسخره می کردن. منزوی و دلسرد شده بودم. حتی خونواده ام باهام رفتار جالبی نداشتن. نیلوفر نقاشی های یک طراح عامه پسند رو نشونم می داد و می گفت: تو می تونی یکی مثل این بکشی؟ من امروز همچین نقاشی هایی می کشم. هیچ وقت از نقاشی های تو خوشم نمی اومد.

به حرفش اهمیتی ندادم. یه روز خنک تابستونی بود. توی حیاط خواب بودم. اما انرژی خیلی سنگین و آزار دهنده ای رو اطرافم حس می کردم. چشمامو باز کردم. از نیلوفر پرسیدم: این جا چه خبر بوده؟

نیلوفر گفت: یه زن اومده بود، دو تا بچه داشت، حال زن بد بود، شوهر زن تو رو می شناخت. ازت بدش می اومد. دیدم که چند بار بهت چشم غره رفت. گفت: به زودی آدم ضعیف و پر مدعایی مثل تو رو ادب می کنم.... ارغوان تو چیکار کردی که اون مرد اینقدر از دستت عصبانی بود؟ بهت که گفتم جلوی زبونتو بگیر و حرفای عجیب و غریب نزن.

شب شد. خونه پر از مهمون شده بود. زنی توی حیاط، مشغول صحبت با نیلوفر بود. به نیلوفر پاستیل میوه ای میداد ولی به من نه. به زن گفتم: چهره ات شبیه به یکی از بازیگرای وست ورلده، یکی از اون ربات ها. اون بازیگر، نقش یه مرد قاتل و دزد رو بازی می کرد. مخصوصا چشم هات. چشم های شما خیلی شبیه به اون رباته.

زن خندید. میانسال بود. سر و وضع مادرانه داشت. لاغر بود. گوشی موبایل عجیبی رو از جیبش در آورد. این موبایل، دکمه های فیزیکی و برجسته روی مانیتور داشت و یک قسمت کوچیکی از مانیتور آزاد بود. عکس بدون چهره از پسر کوچیکش رو پس زمینه ی این گوشی گذاشته بود. پیامی برای خونه فرستاد. من متوجه پیام نشدم.

زن میانسال گفت: ارغوان، تو چرا هنوز ازدواج نکردی؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...