رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

امشب خواب مهم دیگه ای هم دیدم. دختری که به نظر می رسید یک روان شناسه، به دیدنم اومده بود. کنار ورودی آشپزخونه نشستیم و با هم صحبت کردیم. انگار که یه دوست قدیمی بود. انرژی و هاله اش رو خیلی دوست داشتم. این دختر با من درباره ی تعداد بهینه تر آرکتایپ ها حرف زد. اون یک مدل 6 تایی رو پیشنهاد داد. تاکید زیادی روی عدد 6 داشت:

پدر و مادر (والدین)

پیرزن و پیرمرد (پیر خردمند)

پسر بچه و دختر بچه (فرزند)

خواهر و برادر

عاشق

معشوق

گفتم منظورت اینه که از نظر جنسیت تفکیک قائل نشم؟

گفت: بله

.

.

.

ساعت نزدیک 7 صبحه. چند ساعتیه که بیدارم. پارسا هم هنوز مشغول مطالعه و کاره. به توصیه ی سعاد چند تا بازی ویدیویی نصب کردم. سال ها بود که بازی های ویدیویی رو کنار گذاشته بودم و برام کوچک ترین جذابیتی نداشتن. اما کم کم دارم سعی می کنم از بازی ها برای ترمیم نقاط آسیب دیده ی روانم استفاده کنم و به عبارتی ازشون لذت ببرم.

صدای پرنده ها از درخت های اطراف پنجره میاد. امروز می خوام با پارسا به محل کارش برم و قسمت جدیدی از ویدیو های آموزش نقاشی رو ضبط کنیم. ولی در واقع من اصلا تکنیک نقاشی یاد نمیدم. من فقط درباره ی مهارت های روانی ای که به درد یک نقاش می خوره حرف می زنم.

ویدیو های من زیاد بازدید ندارن. اعضای دیگه ی شرکت موفق تر عمل کردن. منظورم بقیه ی نقاشایی هست که ویدیو های یوتیوب رو تهیه می کنن. این موضوع برام ناراحت کننده است. چون می دونم بعضی ها خوششون از من نمیاد و عقیده دارن من صرفا از روی خوش شانسی عضوی از این گروه شدم. متوجه هستم افراد مونثی توی اون شرکت وجود دارن که به پارسا علاقه دارن. آشنایی با من اصلا براشون خوشایند نبود. اون ها از من نفرت دارن. اون ها طوری به مدل موها و آرایش چهره ی من نگاه می کنن که انگار پر از کثافت و مواد چندش آورن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...