رمان بازگشت به لموریا 2| پست صد و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

.

هاله ی من آبی روشن و نقره ایه. آبی روشن با چاکرای گلو مرتبطه. افرادی که این رنگ به هاله شون غلبه داره، شانس اینو دارن که روانشناس و سخنور های خیلی خوبی بشن. اما طی زندگی فعلی، چندان از این انرژی استفاده نکردم؛ هنوز نه.

امشب داشتم خواب می دیدم که یه مجری هستم. مجری تلویزیون، درست مثل مجری هایی که آدم های این سیاره به خوبی باهاش آشنایی دارن. برخی از من خوش شون نمی اومد. چون با وجود تازه کار بودن، به خوبی پیشرفت کرده بودم و شبکه های پرطرفداری ازم می خواستن که براشون کار کنم. منم بابت پول، این کار ها رو انجام می دادم.

من معروف بودم به این که سوال های روان شناسانه ای می پرسم. مهمونا بابت جواب دادن به سوالات من زیاد توی فکر می رفتن. اما بیننده ها شیوه ی مصاحبه ی منو دوست داشتن.

یک روز مهمون برنامه ام، یک خواننده ی عامه پسند بود که قلبا نه شخصیتش و نه ترانه هاش برام جالب نبود. حین گفت و گو هم جواب های خیلی چرت و پرتی می داد که می دونستم داره دروغ میگه تا خودشو موجودی نشون بده که نیست.

آخرین سوالی که ازش پرسیدم رو به خوبی یادمه. پرسیدم: چه مهارت هایی رو درون خودت تقویت کردی تا بتونی از خودت در مقابل آدم هایی که قصد دارن کنترل زندگیتو به دست بگیرن محافظت کنی؟

این خواننده ی پاپ، متوجه منظور سوال من نشد. مجبور شدم چند بار سوالم رو براش توضیح بدم. تاکید می کردم منظورم مهارت های روانی و رفتاری هست. اما این مرد خواننده، به هیچ عنوان درک نمی کرد و در نهایت یک جواب سر بالا داد و برنامه تموم شد.

به هتل رفته بودیم و من داشتم برای برنامه ی روز بعد تمرین می کردم. توی آیینه به خودم نگاه کردم. لاغر و رنگ پریده تر شده بودم و بابت کار زیاد، انرژی حیاتیم در حال از بین رفتن بود. کارفرما ها یا همون مدیر برنامه های تلویزیونی، مجبورم می کردن که لباس های زشت و تیره ای بپوشم.

دیگه از این وضعیت خسته شده بودم. آرزو می کردم که زندگیم تغییر کنه. توی آینه، به موهام با دقت نگاه کردم. موهام کوتاه و مردونه بود و تار های سفید زیادی داشت. در واقعیت من موهای سفید زیادی دارم و این موضوع برام عادیه. روند سفید شدن موهام حدودا از 18 سالگی شروع شد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...