.
.
هنوز چند ساعت از نوشتن نامه ام نگذشته. اوه خدای من، خواب عجیبی دیدم، خواب خیلی عجیب. اصلا انتظارش رو نداشتم. روحم بهم جلد یک کتابچه رو نشون داد و مقدمه ی کتاب رو خوند. یک مقاله ی کوتاه در مورد روان انسان. بهم تک تک رفرنس ها رو نشون داد، ازم خواست از یک ادبیات داستانی برای نوشتن کتابچه استفاده کنم و به صورت رایگان منتشرش کنم. من موضوع این کتابچه رو دوست دارم و با همه ی وجودم دوست دارم که بنویسمش.
.
.
.
امروز تمرکزم روی چاکرای ریشه بود و تقریبا یک ساعتی تونستم با آرامش و حین مراقبه، این چاکرا رو تمیز کنم. حین مراقبه از فرکانس یا فایل بخصوصی استفاده نمی کردم و صرفا تجسم می کردم نور تمیز قرمز رنگی به این چاکرا می تابه. حین مراقبه احساس می کردم حباب هایی درون سیستم انرژی بدنم در حرکتن. انرژی های اضافی و قدیمی و سنگین تبخیر می شدن.
بیشتر از هر جا، انرژی رو درون پاها و شکمم احساس می کردم و در نهایت خوابم برد. خواب های بی سر و ته و پریشون اما به درد بخوری داشتم.
خواب دیدم سال ها پیش یه رمان نیمه کاره نوشتم. یه ناشر اون زمان با من مکاتبه کرده بود و رمانم رو چاپ کرده بود و به سود خودش فروخته بود. من اصلا اطلاع نداشتم این کتاب چجوری به چاپ رسیده و به چه شکل فروش رفته. توی اینترنت اسم این مرد و انتشاراتش رو سرچ کردم. پیدا کردنش کار چندان سختی نبود. یه پیج اینستاگرام به اسم خودش داشت. این پیج فالور ملیونی داشت. اما خیلی عجیب بود. چون حدود 300 ملیون هم پست گذاشته بود و من با خودم فکر می کردم این آدم چرا این همه پست گذاشته؟
گشتن توی این پیج اصلا کار ساده ای نبود. مردک دم به دقیقه پست میذاشت. از بی معنی ترین سوژه ها و اتفاقات. مثلا به یک همایش می رفت و از تک تک چهره ها و رویداد ها پست های جداگونه ای می ذاشت. عکس ها افتضاح بود. اصلا حرفه ای نبودن. کیفیت پایینی هم داشتن. بعضی جاها دست عکاس لرزیده بود. متوجه شدم این مرد اصلا چند سالی هست که کتاب چاپ نکرده و داره تجارت های متفاوتی رو دنبال می کنه. چون ظاهرا دیگه چاپ و فروش کتاب براش منفعت نداشته. زمانی هم که تو کار چاپ کتاب بوده، به نرخ روز کار می کرده و برای همین بیشتر از همه، رمان های عامه پسند چاپ می کرده.
نظرات
ارسال نظر