رمان بازگشت به لموریا 2| پست هشتاد و پنجم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۰:۳۷ | ۰ دیدگاه.
حین خوردن صبحونه داشتم به خواب تکراریم فکر می کردم. میل زیاد به خریدن یا خوردن شیرینی، در حالی که پول کافی ندارم. می دونم که به انرژی نیاز دارم، انواعی از انرژی یا انگیزه های جدید. برای این که بتونم خودمو بیشتر توی جامعه ابراز کنم و انگیزه برای حرف زدن داشته باشم. انگیزه ای که واقعا بهم شور زندگی بده و تکرار گذشته نباشه. یک انرژی تکراری و حوصله سر بر نباشه. حس می کنم دلم می خواد که دوست داشته بشم اما این که آدم ها دوستم داشته باشن نه تنها بهم انگیزه ای نمیده بلکه گاها منو می ترسونه.
دیروز عصر با احساس خستگی و کوفتگی زیادی تصمیم داشتم بخوابم. فکرم درگیر مسائل مشوشی بود و خوشحال نبودم. داشت خوابم می برد که صدای دختر بچه ای رو شنیدم. صداش رنگ طلایی داشت. با لحن با نمکی گفت: خوراکی نمی خوری؟
فکر کردم صدایی از اطراف میاد و اهمیت ندادم و سعی کردم بخوابم. دوباره همون صدا گفت: خوراکی نمی خوری؟
ذاتا احساس کردم وقت غذاست و انگار سفره ی غذا پهنه و این دختر بچه داره منو دعوت میکنه. انگار که مثلا خواهر کوچکترم باشه. منو به حس و حال خونواده یا یک مهمونی گرم و صمیمانه می برد.
بدون این که چشمامو باز کنم، سعی کردم بفهمم معنی این شهود چیه. رنگ طلایی صدای دخترک و اشاره اش به کلمه ی خوراکی، منو یاد مراقبه و نورخواری انداخت. سورس هستی رو مقابل خودم تجسم کردم. تازه متوجه شدم چقدر به این انرژی نیاز داشتم و دردی که می کشیدم از کمبود انرژی بود.
شاید به نظر بیاد که یک فرد معنوی هستم اما احساس می کنم به نسبت فرصت هایی که برای تکامل داشتم، کم کاری های زیادی انجام دادم و این وضعیت باعث شده بسیار تشنه باشم. من مثل آدمی هستم که سال ها راه رفته، اما فرصت دیدن منظره های زیبا یا خوردن خوراکی های خوب رو از خودش دریغ کرده. بابت این موضوع نمی تونم فرد دیگه ای رو مقصر بدونم، فقط می تونم از دست خودم عصبانی باشم.
.
.
.
ساعت خواب من اغلب به شکلیه که ممکنه هر چند ساعت یک بار بیدار شم، کمی کار کنم و دوباره بخوابم. امروز یکی از اون روز هایی بود که به خواب زیادی نیاز داشتم چون ایمیل های تهدید آمیز و آزار دهنده، دوباره تکرار شدن و مطمئنم اگر پارسا و انرژی آرامش بخش و دلگرم کننده اش نبود، تمام ارکان روانم تا الان نابود شده بود.
نظرات
ارسال نظر